تارنمای  عکزا

تارنمای عکزا

پخش مجدد از تارنمای ارگ ایران www.arq.ir
تارنمای  عکزا

تارنمای عکزا

پخش مجدد از تارنمای ارگ ایران www.arq.ir

چراغها از تاریکی میترسند

 پروانه داوری

دندانپزشکی

 

روایت اول:   راوی

زن شنیده نمیشود در ازدحام مبهم

و گنگ خبرهای روز

باور نمیکند دیگر کسی گل ها را

نشد نفسی تازه کنیم

از بس گرفته هوای این زندگی

-هرچند تو به اندیشه باغ ایمان داری

اما من گم کرده ام حتی نشانی خودم     را...

گم   از   شادیها    و    کم

از یاسهای سپید امید

آخر میپرد از باغ ما هرروز یکی از

قناریهای خوش آواز

شاید جفت شادی را در سایه سار

باغ دیگری که روی درختان کاج

آشیانه دارد ، پیدا کند

بی     هیچ     خلافی

که خلاف

ریتم هستی باشد

-توهرگزنفهمیدی که چرامزه هیچ

میوه ای دیگر زیر دندانت نمیماند

چون طعم دهان باغ خشک و تلخ و

گس و نارس شده است!

وهزاران قناری ساکت و خاموش

کز کرده اند کنج قفسهایی ازجنس

قرنطینه که بی معناست حتی

درهای بازقفس برای آنها...

ماه چیزی میگفت هرشب

اما امشب دلش گرفته بود

پرید روی موج آب نشست

هی بیخودی گریه میکرد...

راه میرفتند کوچه های تاریک

زیر پاهای خسته زن

مانند کور بی عصا ازپله ها

بالا رفت، نفسش گرفته بود

زیر ماسک و عینک و دستکش

پربود صندلیهای انتظار مطب

ازدندانهای شکسته و خراب

وبدقواره که بجزدرد چیزی را

باور نداشتند

زن جوانی هم پنهان کرده بود

زیرخیمه سفیدی چهره زیبایش را

وقاب کرده بود تمام دردهایش را

توی چشمهای بارانیش

روی صندلی منتظرنشسته بود

تا بهای دردهایش را بپروازد

داشت دلخوشیهایش را روی

ترازوی توی مطب وزن میکرد

عقربه ها برای دلخوشی زن

جاباز نکردند...

دردهایش اما،وزنه را متلاشی کرد!

-دکتربرای کدام دردم باید هزینه

بیشتری بپردازم؟

-من خریدار دردم، بیخیال نمیشود

دندانهایم از آمپول بی حس کننده

دندانپزشک

نفربعدی دستهایش را دوطرف

گونه هایش فشار میداد

بخیالش دست هم مانند پول

میتوانست درمان باشد،

گفت:

چه رسم بدی است

باید برای پاک کردن لکه درد

درد دیگری رانقاشی کنی!

دکترگفت:

نفربعدی حتما کسی باشد

که هزینه پرداخت کرده است

بیمار دیگری جلو میزمنشی

ایستادو کارتی کشید

که مبادله کرده بود

هزینه های دردهای دیگری را

با درد دندانش و میخرید بجان

دردهای تازه را...

نوبت همان خانم زیبا شد

گوشیش را برای هزینه درمانش

به یک موبایل فروشی فروخته بود

موبایل فروش گفته بود

-بهتر، گوشی میخواهید چکار

عوضش دیگر نمیشنوید خبرهای

تبدار بد را!

-بله گوشی ام را بهمین دلیل

میفروشم که بی خبر باشم دیگر

از رنجهایی که میشنوم

قطع شد رابطه اش با دنیای مجازی

و حقیقی...

باید کشید دندان لق را

بیا بگیر جانی را که جانم را گرفته

 

روایت دوم:

مردی بیصدا میگریست

کاش سقوط حس درخت هم بیصدا

باشد

عین روئیدن گیاه و گل

غروب که میشود،خیابان با ناله ای

تمام حوصله اش رابیرون میکشد

از زیر چرخ داغ ماشینها

راننده در حالیکه پنکه کوچکی را

گوشه تاکسیش قاب کرده

خم میشود هر لحظه زیر پای مسافری

تا قطره هایش را دریا...

نه نه دریا که نمیشود این قطره ها

-سوارشوید دربستی سی تومان

مسیر منهم در حوالی همان مسیر

پرازدحام شماست

-لطفن درب را آهسته ببندید

هزینه ها سرسام آورشده اند

پول ما علف هرز و هزینه ها

آفت

نمیشود دور انداخت حتی دندان

لقی را

-ازساعت چهار صبح این ابوقراضه

دارد غرغر میکند

بنزینش هم تمام شده

حالا دیگر نوبت فروش حلقه

ازدواجمان رسیده

بماند حالا شهریه دانشگاه دخترم

زن از مطب بیرون آمد

چشمان خسته اش بدنبال همسرش

دو دو میزد

راننده مسافرش را با قصه ناتمام

زندگیش پیاده کرد

مسافر گیج و خسته پیاده میشود

-سلام بهمن خسته نباشی

-چی شد؟هزینه درمانت را میگویم

-گوشی ام را فروختم

-حالا دیگر درد نداری؟

-چرا دارم درد تازه ای

-درد تازه؟

-بله نشنیدن صدای مادرم

جایگزین درد دندانم شد

حالا برویم خانه

بچه ها منتظرند...

وهردو در سکوتی راهی خانه شدند

خانه ای که دیگر خانه شان نبود

چون صاحبخانه عذرشان را خواسته بود.

 

وحی

 

روایت اول:  لیلا

زیرنورماه درپیچ وهم آلود

شب جاده میرفت مردی

برای برچیدن بساط تاریکی

از زمین

پوشیده برقامت جانش

لباسی از احرام وحی تا

تلاوت کند آیه هایی از

کتاب مقدس آیین عشق را

نور گفت

-بخوان

-چه بخوانم ؟

بخوان بنام پروردگارم

آنگاه که انسان را آفرید

از خون بسته!

جبریل آمد به تکریم انسان

وحی آورد

-ولعصر

-والیل

والقلم مایسطرون

و حالا سوگند به سکوت

به ناگفته ها، به درد

سوگند به لبهایی که بهنگام

خشم بسته میمانند ...

سوگند به صبر

وقتی قامتش خم میشود

زیرسنگینی بار رنج

سوگندبه قلم وقتی مینویسد

واژه های لبریزازدرد را

و سوگند به شب که رسالت

چراغ راپاس میدارد

-نگاهت رابمن قرض میدهی؟

-دلم،نگاهم،سکوتم را بتو

میدهم...

اما رنجهایم رانه

نمیخواهم باورت را دست ببرم

 زهدان تنگ دنیارا به اندازه یک

پیاله دیدم که سهم بارانش

ماننددهانی باز است

و شاید گاهی یک قطره باران

هم به سرفه بیندازتشان

و خفه شان کند

-تومگر میدانی عدالت چیست؟

اصلامگر میشودفهمید عدالت

را

-نه هرگز

اما میتوان حقیقت

و عدالت رافقط درمعنا دید

-سهم توازعدالت چقدر است

-چه سئوال سختی!

اما فکرمیکنم سهم من

باندازه فهم من است!

-راستی علی تومیتوانی سهم

رنج پدری که

به دخترنابالغش تعرض شده

را اندازه بگیری؟

-چقدرنورمیخواهی برای

خواندن سطرهای رنج پدر

لاله؟

-رامین عزیزبرای خواندن

سطرهای رنج پدرلاله نور

حوالی غروب هم کافیست

امابرای فهمیدن رنجها

فراروایتی میخواهی به

گستره تاریخ.

 

روایت دوم:  راوی

بی بی نذر کرده بودلاله را

برای شفاگرفتن به زیارت

ببرد...

میگفت:

میخواهم لاله رابه پابوسی

ببرم

اورا ببندم به قفل آهنی باورم

تا صبح...

و بخورانم به او داروی سحر

مرد رمالی را !

گفتم بی بی آن دارو را چند

میخری؟

خیلی زیادبیشترازپول قرص

هایش

لیلا چه؟

شوق سفر دارد

او که نباید شوق داشته باشد

اوکه نبایدراضی باشد

او بیمار است،صلاح خودش را

نمیداند

بی بی جان فکرمیکنی چرامن

پزشکی خوانده ام

با اینهمه سختی تازه شهریه

دانشگاه را هم بزور جورکردم

خوب چرا رامین جان

رامین با صدای بغض آلودی

آرام میگوید

-برای آنکه راهکارهای درست

راقربانی باورهای غلط نکنم!

-بی بی جان شما یک دختر

بچه نابالغ رابدست رمالی

شیاد سپردی؟!

آنهم با فریب سفر زیارتی!

-راستی بی بی شمافکرمیکنی

اختیارآدمها چقدر است

بی بی پس از کمی فکر:

آدمها اختیار دارند نان بخرند

پنیر و سبزی هم بخرند

کمی هم اختیارخریدداروبرای

طفل بیمارشان

اما دیگراختیارخریدخانه

ماشین و چیزهای خوب ولازم

دیگر را ....

نه

فکر

نمیکنم

اختیار این چیزهاراداشته باشند.

 

فاصله ها

 

روایت اول:  راوی

تمام ماه در تمام دریا ریخته بود

شب آرام آرام اسرار مگویش را

توی گوش دریازمزمه میکرد

مرغی سفیدمهمان جاذبه

آبهابود...

مرغان دریایی برکت و شرارت

دریارامیفهمند

چراغها...

اما دور که میشونددیگر انگار

چراغ نیستند،چشمان خواب

آلوده ای هستندکه گاه

پلکهایشان روی هم میافتد

اما غرش ابرهامانند دیو دریایی

برای عبوربهم تنه میزنند.

من و ناخداومسافر نگاهی بهم

انداختیم

آغاز فصل دلهره بود

ناخداگفت

-برای ما فصل هامثل شب و

روزندازهم سبقت میگیرند

محمدگفت

-اماهیچکس مثل ناخدای

کشتی کوچه های شب را

نمیفهمد

ناخدا ادامه داد

-ما دیگر به طوفان عادت داریم

 اضطراب ماه را ببین چطور

روی آبها هاشور زده است

سالهاست مسافران صدای

بدرقه کنندگانشان راازلابلای

امواج گوشی میشنوند...

عصر پست مدرن آوارگی

اندیشه هاست

-الو   الو سوار شدی ؟

-محمد جان پسرم رسیدی

زنگ بزن

-چشم مادرنگران نباش

قبل از اینکه واژه ها در

مدرنیته جا بیفتد محمد

در کابین کشتی جاگرفت

شرجی دریانفسش رامرطوب

کرده بود...

کشتی دل دریارامیشکافت

وپیش میرفت اماسرعتش

از روی عرشه زیاد احساس

نمیشد

نورچراغ کشتیهای پهلوگرفته

در بندر،مانندافق طلایی رنگی

از محمد خداحافظی میکرد

 

روایت دوم:  راوی

انگاربازدریابه طوفان زده

میبرد باد اندیشه هارا

پهن میکند بازسفره بیخبری

دغدغه هارا

ناخداصدایش را ازروی عرشه

میاندازدروی امواج گوشیها

فرکانسها درهم میپیچند!

دورشدندکشتیهاولی آماج

آتشها میشوندهمچنان

ناخداتوگروگان آنچه ما

خواسته ایم هستی

ناخداملتمسانه واز فرط

اندوه میگوید

-نه این منصفانه نیست

ماحاصل جنگ نابرابر شقایق

و بادهستیم

دنیاکه کشتی جنگی نیست

مامسافران غریب آشوب

آبهاییم

ماکه مسئول جعرافیای

مافیای مرزها نیستیم!

مسافران در تهدیدتیرها

چه هدفهای ناشناخته و

مبهمی بودند

برای بی هدفی بی مرزآدمها

محمد فریادزنان توی گوشی

الو الو میکرد

-الو  الو نگران نباش مادر ..

تنهامانیستیم که خوشه های

زردوخوشمزهگندممان داغ

خورشید را دارد

این سرنوشت آدمهایی است

که در عصرمدرنیته باظلمی

پنهان گره خورده است

دنیا مقصد نیست مسیر است

میشنوی مادر؟

مادرش از آنطرف فاصله ها

باهیجان و صدایی که تقریبا

شبیه فریاداست میگوید

-چه میگویی محمدجان

گندم چیست

کشتی مسافری ، نفت ...

قصه بادوشقایق، آشوب آبها

آتش و ناخداکجای سفر تو

بودند که من نمیدانستم

محمد بیگمان خودش رمز

حرفهای خودش رامیداند

چقدر خودش را پشت این

سیگنالها مخفی کند...

بگذار بگویدکه اوهمان

کشتی سوراخ کوچکش را

دوست داشت که مادرش

توی طشت آب میانداخت

بخیال محمدکشتی کاغذیش

دودمیکردوسوت میکشید و

میرفت!

اماحالااوبزرگ شده بود

دیگرسوراخ شدن کشتی

برایش طعم لذت بخش

خیال رانداشت.

آتشی که ازفاصله های دور

بجان کشتی اش افتاده بود

رامیدید حس میکرد

و ترس کمترین واژه ای بود

که میتوانست بجای لذتهای

کودکانه اش بگذارد

ماه خسته ازهمسایگی زمین

پشت ابرهاپنهان شد و رفت

کشتی در آتش خشم وحرص

دنیاپرستان میسوخت

و مادر محمد با دهانی باز

اخبار را نگاه میکرد

آتش،آتش،آتش

هزینه سنگین فجایع دنیای

امروزبردوش سکوتی عمیق

تحمیل میشد

صدای مولوی ازآنسوی

قرون و اعصارمیامد

-کوزه چشم حریصان پرنشد

تاصدف قانع نشدپردرنشد

 

روایت سوم:راوی

سالهابعد محمداستاددانشگاه

بودوخاطرات اصابت موشک

و زنده ماندن خودش رابرای

دانشجویان تعریف میکرد

مادرش انگار چند سال که نه

هزارسال پیرترشده بود

-مادرچندزمستان برموهایت

نشسته

-پسرم همه دنیازایش است

وپیرشدن و رفتن

گیاه خوراک حیوان میشود

و میرود

حیوان خوراک انسان میشود

و میرود

انسان خوراک خاک میشود

و میرود ودراین چرخه دایره

وارو تعقیب و گریز

جان انسان وصل جانان میشود

وفاصله هارا پایان میدهد

اما یادت باشد فهم انسان

متوقف است برتعریفی که

خودش ازخودش دارد.

 

آشپزخانه

 

روایت اول:  راوی

جمعه را با تمام پنجره های

بسته اش در سیمای زیبای

ماه پشت تاریکی نمور ابرها

نقاشی میکنم

شهر در سکوت و صدای

جیرجیرکهاجاری بود

خیابان خودش را از زیر

آخرین قدمهای ماشین ها

بیرون کشید

پنجره هایکی یکی خاموش

شدند

همهمه جای خودش را به

نجوا داد

آخرین مرورگر اندیشه ها

اما با سرعت کار میکرد

 

اولین چراغ خاموش را

آشپزخانه رفت

شب نشینی ابزارها آغاز شد

اجاق گازگفت

-آخی راحت شدم

درونم شعله میکشید

قابلمه ها کمی بهم تکیه

کردند

-کمی کنار بروید جایم تنگ

است،

ازبسکه سرمان شلوغ بود

خسته ایم

آدمها خیال میکنند

خودشان فقط آدمند!

غذای اضافی که همیشه

گله داشت گفت

-اگرآدم بودند که مارادور

نمی ریختند

من بعد از اینکه شکم همه

راسیر میکنم

استراحتگاهم سطل آشغال

است

راستش دلم میخواست

اگر خوراک بچه های گرسنه

دنیا نمیشوم، لااقل خوراک

کبوترهابشوم

نان صدایش راکمی بغض

آلود کرد و گفت

-من که دلم همیشه مثل

خرمن زردی زیر ذره بین

نور خورشید با تمرکز نور

میسوزد!

دیگ پرسید چرا؟

-نان با کمی تاءمل و سرفه

گفت

-میگویی چرا؟

نمیبینی بوی کپک گرفته ام؟

من و برنج همیشه اولش

زرد و سبز و زیبا هستیم

آدمها از عطر و رنگ ما

لذت میبرند، اما وقتی

بخانه شان میرویم ما را

به روز سیاه مینشانند

سهممان ازآن مزرعه طلایی

وزمردسبز میشود این سطل

آشغال!

کاش فرکانس صوتی ما به

گوش آدمها میرسید

به آنها میگفتیم که ما

گرسنگان را دوست داریم

آنهایک کف دست نه

حتی یکدانه از خوشه های

مارا دور نمی اندازند

من دوست دارم سهم

گنجشکهای پشت پنجره

شوم تا این آدمهای مغرور

از خود راضی

آنها مهربانترین موجودات

خوب خداهستند...

سماور که تا آن لحظه

ساکت بود،یک قطره ازآب

درون شکمش راقورت داد

به بیرون و گفت

-دیگر بس کنید

من باید صبح زود بیدارشوم

فردا قرار است مهمان داشته

باشند، ازکله سحر باید قل قل

کنم تا شب هنوز داغ است

تنور تنم...

لیوانها کمی جابجاشدند و

نفس راحتی کشیدند ویکی

از آنها گفت

-این آماری که شما از خودتان

دادیدکه چقدرتان دور ریخته

میشوید، درعین خوشبختی

چقدر باید بدبخت باشید

نان و غذای مانده هردو باهم

مشورتی کردند و گفتند

-چندین هزارتن ازما سالانه

سهم نابودی وعدم مدیریت

توزیع عادلانه میشویم

شیرآب قطره اشکی راکه در

حلقه چشمانش بغض شده

بودفرو چکاند درسینک

ظرفشویی و نالید

-وای بس کنید چه انتظاری

از بشردارید

بشرند دیگرفکر خود رادرگیر

این آمار نکنید

بیایید خودمان را به ذهن

رودخانه و چشمه و دریا

بسپاریم

دلمان میگیرد اینجا در این

شبهای تاریک آشپزخانه

و همگی تصمیم گرفتند

تسلیم سرنوشت شوند

پلکهایشان آرام روی هم

رفت....

روایت دوم:راوی

خواب عمیق نیمی ازکره زمین

را درخودفرو بردو نیمه دیگر

یک روشنایی سطحی

نیمه هشیار را تجربه میکردند

در خوابهایشان....

شاپرک گلایه کرداز مسیر

پونه ها میگذشت

ذهن زیبای شاپرک راچیزی

می آزرد

-بابونه ها چقدر سپیدند

چقدر زرد

چه نقاشی سحرآمیزی

اما افسوس...

 آدمها در مسیر ذهن گلها

زباله ها تلنبار شده بود

نرگس چه مهربان عطر

نفسهایش رامیپاشید روی

ثانیه های جمعه

پروانه ها

-بیایید کوچ کنیم

به

مشرقی ترین

     زاویه

        زمین

آنجا

    خورشید میتاباند

       نوری از جنس

               معرفت   را

آنجا

      کنار

          رودهایش

دست هیچ بشری نمی پاشد

بذر

       هرزه گیاهی

                         را

بیایید

        کوچ

            کنیم

به   

حوالی شعور

کاج گفت

-ازجماد و نبات و حیوان و انسان ردشویم...

سمفونی طبیعت آغازشد

ماسمیعیم و بصیریم و خوشیم

باشما نامحرمان ما خامشیم

 

زایش مکرر

 

روایت اول:  راوی

غروب بود

تکلیف چراغهایکی پس از

دیگری روشن میشد

شهر در حاشیه من قدم

میگذاشت وبازمانده بود

دهان پنجره هابسوی پارک

حوالی کوچه

خیابانهادر ازدحام ماشینها

و عابرین برای رسیدن به

مسابقه فوتبال باعجله

میرفتند تانگاههای کنجکاو

رابه تماشای قاب تلویزیون

ببرند

شب میقات خانواده ها میشد

کارروزانه خسته ازپرونده ها و

سروصدای آدمهاسکوت رامهمان

میز و صندلیهای اداری میکنند

ساعت بی حضور زمان خسته

از تیک تاکش به دیوار تکیه

میدهد...

و لحظه ها سرد و سنگین

سفید شدن موی آدمها را

میشمارد

ذهن عقربکهابه چهارسوی

شهر سرک میکشد

تالارعروسی از همهمه مهمانان

وفامیلهای عروس و داماد

تبرئه میشود

میزهای بهم ریخته شام

بوی غذاهای گوناگون

خاطرات بی تفاوت و شلوغ

خدمه تالار

چندین ماشین بوق بوق زنان

با چراغهای روشن، زوج

خوشبختی راکه معلوم نیست

شیرینی ماه عسلشان تا کی

در ذائقه زمان باقی بماند ...

ماشین غرق در گل عروس و

داماد...

عقربه های بیقرارزمان

بی تاب رفتنند

شب با تمام ازدحامش

بوهای تند، کت و شلوارها

لباسهای تنگ و کفشهای پاشنه

بلند، آرایشهای تند و غلیظ

جای خودشان رابه آرامش

شفق میدهند ...

-بهروزجان شب بخیر

-شب بخیرعزیزم بخواب

خیلی خسته ای

لباس عروس خالی از تن عروس

بکناری ولو شده .

 

روایت دوم:  راوی

چند پرستارتوی بخش کشیک

دارند، روپوشهای سفید،

بوی الکل و سکوتی بلاتکلیف

لحظه ها رامردد و کشدار

میکند

-وقت رفتن نشده چقدرزمان

تنبل میشودبرای من

پدرم هنوزبه دستگاه وصل است

-یعنی الان پدرم کجای زمانست

-برای پدرت دیگر زمان معنا

ندارد، او در بی زمانی غرق

است

-امشب هم دکترنیامد اما

گفت پدرتا فردا بیشتر نفس

ندارد

فضای بیمارستان آکنده از

بیقراری و آرامشی که بوی

خوبی ندارد

اضطراب لحظه هاراخالی از

حس خواستن کرده است

حوصله دقایق به صفر رسیده

و قیاس نمیتوان کرد این

ثانیه های کند خسته را

-زمان میرود اما تمام نمیشود

تمام شد؟

-بله مریض تخت بیست و سه

بود، به سردخانه منتقل شد!

 

روایت سوم:  پلیس

-امشب توی جاده به آخرین

ماموریتم اعزام میشوم

-بروبسلامت اول مهرحکم بازنشستگیت امضا میشود

برو با خانوادت خوش بگذرون

خداحافظ قربان پرونده ها

روی میز است تا بعد

◼◼◼

آمبولانس با چراغهای گردان

و ناله ای پایان ماموریت یک

پلیس راهنمایی را فریادمیزد

نگهبان بیمارستان با چشمانی

محزون درب ورودرابازگذاشته

بود و خودش عقب رفت

زیرلب زمزمه میکرد

-تاکی با خیال پروازدر قفس

سرکنم

-چی شده؟

-تصادف توی جاده اصفهان

قم!

چند ماه بیشتر نمانده بودبه

بازنشستگیش

وقتی شب بین او و کامیون

نشست کور بودچشم جاده!

پرستار دوان دوان به بخش

زایمان

صدای گریه کودکی فضای

غمزده بیمارستان را تغییرداد

تاریخ اسم نوزادرابجای پلیس

ثبت کرد...

جهان جا نداشت

پرستار نوزاد را نگاه میکرد

-انگارزیادم راضی نبود از

آمدن، اخمها در هم چهره عبوس

دست و پای لرزان و نحیف

-زودباشید به مادر تنفس

مصنوعی بدهید

-چه شد مادر؟

-اوهم یک نفس هوای تازه

میخواست

-این شیرازه ازهم پاشیده را

چه ؟

-این نوزاد مادر نمیخواهد

شیر نمیخواهد؟

-عادت میکند نیازهایش عوض

میشوند

-برو استراحت کن نگران نباش

-تاریخ، جغرافیای نیازمندیهارا

تغییر میدهد

-برو برو مرگ هم زایش مکرر

است .

 

کپسول اکسیژن

 

گرمای خسته یک عصر تابستان

پشت نگاه پنجره های شهر

اتفاقات عادی زندگی زنجیروار

وصل میشودبه یک تلاقی دردناکی

از حادثه ها...

چشم پنجره های شهر عادت نمیکنند

به ناگهان هایی که خطوط موازی

و آرام عقربه های زمان را دچار

وحشت میکند!

وگاه آنقدر آسودگی درخنکای آب

استخر میتواندخستگی و تب تابستان

را کم کند و خیال حادثه را هم دور...

فریبرز درخانه ویلایی در شمالشهر

تهران کنار استخر نشسته بود

- ریسه های چراغانی و تزئین خانه

بنظرت قشنگ شده اند؟

-وای چه کردی محشره

-هیچ سالی برای تولدم اینهمه خوشحال

نبودی

خنکای آب استخر و تزئین خانه حس

خوبی بود که فریبرز آن را توی

امواج تماس تصویری به مریم منتقل

میکرد

-فریبرز باید بروم بیمارستان برای

ترخیص مادرم

-میام دنبالت باهم بریم

-نه مرسی دیر میشه  مامان منتظرمه

ممنون از کارای قشنگی که برای

تولدم کردی

- خوب برو شب تصویری حال مادر

جونو میپرسم.

 

روایت دوم:  راوی

شهر در ازدحام ترافیک ساعت شلوغی

بیتابی میکرد

مریم ماشینش را از پارکینک بیرون کشید

و بسوی بیمارستان رفت

ماشینها از سروکول خیابان بالا میرفتند

و شب در رنگها میرفت تا محو شوند

خیال مریم پرمیکشد به بیمارستان

پشت قدمهای انتظار مادر

که یک "ناگهان" از راه میرسد و محکم

میکوبد به ماشین شاسی بلند و لوکس

مریم وبجلوتر هلش میدهد...

مریم از خیال میپرد توی قاب آینه

به اتفاق پشت شیشه خیره میشود

دلشوره میگیرد دیرش شده بود

مادرمریم از پرستار سئوال میکند

برای ترخیص من نیامده کسی هنوز؟

گوشی مریم زنگ میخورد

مریم فقط راننده پراید سفید رنگی را

میبیندکه مانند کودک مدرسه ای که

برای یک نمره التماس میکند که تابستانش خراب نشودبه شب خراب

شده اش فکر میکند...

درست زمانی که با دخالت پلیس قضیه

فیصله پیدا میکند یک ناگهان دیگروسط

دلشوره های مریم میپردکه صدای جیغ

و فریاد و شعله های آتش را بهمراه

دارد!

انفجار کپسول اکسیژن ازبیمارستان

هیاهوی تازه ای بپا کرد

همیشه انسان ازکمبود اکسیژن نمیمیرد

گاهی از انتشار بیجای اکسیژن درحوالی آتش نفسها خاموش میشوند

مادر مریم یکی از سیزده نفری بود

که قربانی باز شدن بیموقع دهان

اکسیژن شد...

دستفروش کنار خیابان برای کمک

بساطش را رها میکند

اماوقتی ازنبرد با آتش ناکام برمیگردد

نمیداند اشکی که چشمانش را خیس

کرده و آن را با گوشه آستینش پاک

میکند، برای جانباختن سبزده انسان

در انفجار آتش بود یا مال باختن

خودش در انفجار آتش ناامنی و بی

اخلاقی آدمهایی که هنوز زنده بودند

هنوز دردهایی هست که نمیدانیم

برای کدامشان گریه کنیم

گوشه آستین دستفروش خیلی وقت

بود که از درد خیس بود.

 

بار کج

 

روایت اول:  راوی

گرگ و میش غروب

بیابان بود و سکوت سیالی

که توی جاده ها مثل ماری

در خودش میپیچید....

 

دولا دولا با شتر میرفت کاروان

شوم افیون

بارکج هم به منزل رسید

و

سر

بیگناهی

پای دار رفت!

وقتی غروب میشود

مرزها دیگر روشن نیست

مرزهای اعتیاد بینهایت بیابان دارد...

وقتی آدم تمام عقلانیت خودرادرازدحام

وامتحان ذهن شلوغ و حجم تهی نادانی

خویش "دود" میکند

می رسد انگار به حوالی یک شهر

طوفان زده

که مرز مهربانیها در آن محدود و

حقیر شده آنقدر که مرد نگهبان

دروازه شهردر زمین میچکد خونش

که بی بهاترین رنگ بی رنگ جهانست

و نیست آدمی دیگرقبای آدمیت

قواره تن بیجانش

-میشنوید آی اهالی جهان!

صدای سکوتم را؟

که بلند میکند خاک و غباری ازذهن

مسموم شهر بی سامان

به مثال گروپ گروپ سم اسبان

عرق کرده ای که میدانند بسوی

چه بی سرانجامی بیرحمانه ای

میتازند!

- مردم جهان دیگرگمند درآسمانی

که بغض کرده ابرهایش و دودی تر

از ابری که بغض کرده و نمیبارد،

نیست هیچ رنگی

- آهای آهای صدای مرا میشنوید؟

- نه تو فقط یک پژواک هستی

مانند رعد

کوه میشکند صلابتش وقتی رعد

بی باران است

صدای بغضهای گره شده در گلوی

اسبان آبادی را چطور؟

انگاه که چشمان پر اشک اسبان

آبادی غبار می نوشند!

از آن معبر غریب بوی بیکسی میآید

جاده های خاکی

کوچ خسته مترسکها...

-امروز شهرها دیگر ایمن نیستند

غبار سپید افیون نشسته بر سر

مادرانی که فریادشان لرزه بر اندام

ترازوی عدالت نمی اندازد

و روستاها نیزاز رعد بی باران

از غباری که روی نفسها نشسته

ازحجم کلان سیاه کلاغها روی

سیمهای تاریک روستاها...

- اسفندیار بار بستی خیره انشاءالله

- خیر،  خیر، خیر

-خبری در راهست مادر

خیر در خبرها موج میزندوشادی نیز

رخ بر میگرداند مبادا مبتلا کند خیر

را بشادی مجازی قار قار کلاغها

که دهان بسته واگیر ندارد و تنها

دهان بسته ایمن میماند

و سکوت و بغض پرچمدار یک

امنیت بی مرزی است که گاه

مبتلا میکند دل پنهان یک مادر را

دردهای جدایی

-دلت را پنهان کن مادر،غمت رانیز

آشکارا لبخند بزن و دائم دروغ بگو

من از چشمهای تو حقیقت را میچینم

از رایحه اش میفهمم و سکوت میکنم

که دروغ چشمهایت لو نرود...

لطف باران فقط همینست که لو

نمیدهد اشکهایت را

 

روایت دوم:  اسفندیار

- رفتم در یک ظهرداغ مرموزگم شدم

قاصدک وار سبک پرواز کرد خیالم در

- لالا لالا گل پونه

-اسفندیار پهلوونه

هنوز فراموش نکرده ام

آنگار صدای مادرم را از لای در چوبی

قهوه ای دو لنگه با شیشه های رنگی

رنگین کمانی از رنگهای قرمز و بنفش

زرد و نارنجی با بوی نجیب علفهای

گندمزار نرم و مهربان قطره قطره

توی ذهن سقف اتاقم میچکید.

◼◼◼

نگهبان زندان اسمم را بلند صدا کرد

- اسفندیار بختیاری

- با بیحوصلگی جواب دادم

- بله

- برای ملاقات آمده اند

-بازهم چهره تکیده و پریشان مادرم

دیگر حتی سعی در پنهان کردن جوی

اشکهایش نداشت

خیره شد به نگاه پرسشگرم

- هنوز خبری نشده از قاچاقچیان

مواد مخدری که ماشینم را دزدیده

بودند؟

- نگاهش را پایین انداخت

-نه اسفندیارهیچ ...

-کاش ماشین را میگذاشتی بنام

من باشد اسفندیار

- حالا چطور میشود؟

- من طاقت اعدام تورا داشتم مادر؟

- من تاب بیگناهی تورا دارم؟!

- بازهم در سکوت و حلقه های مکرر

موج در موج اشک گذشت

این لحظه های لعنتی

◼◼◼

از روزی که ماشینم را گم کردم

خودم هم گم شدم در غباری که

مینشست روی چشمهایم...

وقتی اتومبیلم را کنار یک جاده دور

از شهر پیدا کردم خوشحالیم

فقط عبور یک جرقه بود

انباشته از افیون بود

و هرچه التماس کردم هیچ گوشی

نفهمید بی گناهیم را...

تا حالارنگ مواد مخدر راهم ندیده ام

-  برای حمل مواد مخدر لازم نیست

رنگ آنرا ببینی

پولهایی که توی حسابت ریخته شده

مدرک جرم توست

و زنجیری که بدست و پایم بستند

بامدادی را که هرگز ندیدم

وطنابی را که بگردنم آویختند...

-صدای خودم را میشنیدم که میگفت

- مادر من امسال فوق لیسانسم را

گرفتم

دیگر نگران من نباش کارم در

اداره کشاورزی درست شد

- خدارا شکر  اسفندیار

-  دعاهای تو مادر بالاخره مستجاب

شد و خدایی که در این حوالیست .

 

بندر بیروت

 

روایت اول:  عبدالله

تقدیرمان مانند سیب از درخت ممنوعه

مسیر آسمان تا زمین رابه مثال

شهاب سنگ با سرعت نور طی کرد

در پیاده ترین و بی سلاح ترین انسانی

که میرفت تا بقای نفسهایش را

به تصویر خیال بکشد...

فرود آمد برسرلحظه هایش که دیگر

به پایان رسیده بودو من هرگز نفهمیدم

کجای حیرت ایستاده بودم ، وقتی طوفان شدو زندگی را کند و برد!

وقتی حجم نگاهم کم آمد برای

دیدنها وگوشهایم برای شنیدنیها!

- من دارم به کجا میروم؟

-من بخود نامدم اینجا که بخود بازروم

آنکه آورد مرا باز برد در وطنم...

حجم فهم من حجم شعوری که خداوند

در انسان ریخت کم آمد

کم آورده ام

نمیدانم هایم را در قصور ادراک خویش

میبینم

مانند جنینی پنهان و حیران مانده ام

در خویش

-بکدامین گناه چنین رنجی بر من مستولی شد

-بلندای رنج بشر کجا وقامت کوتاه

تحملش!

دیگرنتوانستم به مصداق غزل حافظ

در خویش هروله کنم بین دو سراب

" در بیابان گر بشوق کعبه خواهی زد

قدم

سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور"

- این سنگ و آن خار مغیلان پاهایم را

که نه روحم رازخمی و پرتاول کرده

است...

داشت از داروخانه برمیگشت آن روز

سخت که از شب سیاهتربود

نسخه دکتر و داروها در دستش

که برای خواهر بستری از کرونا

در بیمارستان ببرد

پیش آگاهیش مثل ماری سیاه در

ذهنش پیچیدو دنیا پیش چشمانش

تیره شد یاد خواب مادرش افتاد:

مادر عبدالله گفته بود:

خواب دیدم که ماه دونیمه شد و

نیمه های ماه خرد شدند و برسرو

روی مردم درپیاده رو و خیابانهاریختند

- دیر کرد عبدالله داروهای حلیمه دیر

میشود

-نمیدانم چرا دلم آشوب است

- نترس مادرضعیف کرده این کرونا

اعصاب همه را و حساس...

-بد به دلت نیاور

- بد و بلاخودش هجوم آورده بدلم

من نیاوردمش

زنگ در بصدا در میاید

- زینب درب را بازکن عبدالله آمد

- شما فیلمت را ببین الان باز میکنم

- عبدالله نبود مادر نان و غذایی را

که سفارش داده بودیم آوردند

تا سفره را پهن کنیم عبدالله هم میرسد

- خیالت راحت مادر حلیمه داروها را

مصرف کند خوب میشود

- نمیدانم زینب جان دلشوره های مادر

که تمامی ندارد

◼◼◼

پرستار لیوان آب را بدهان حلیمه

نزدیک میکند: فعلن کمی آب بخور

تا داروهایت برسد

 

روایت دوم:  انفجار

انگار شهر منتظر خبر داغ تازه ای بود

هوای پاساژ مردف در بندر بیروت

سنگین از بوی قهوه ویک موسیقی

شاد عربی بود که:

-عبدالله این وقت روز بوی قهوه و

موسیقی تند اصلن نمیچسبد

-خلیل  دنبال چه چیزی میگردی؟

بیا برویم خانواده ام منتظرند

باید برای حلیمه دارو ببرم

-عبدالله چقدر عجله میکنی

خیلی وقته میخواستم برای خرید

باین پاساژ بیایم

- باشد برویم شب باهم میائیم برای

خرید

- پله برقی سوارشو سریعتر به

درب خروج برسیم

- راستی عبدالله میدانستی اینجا

بزرگترین بازار بندر بیروت است ؟

که ناگهان یک ناگهان رعب آوروحشی

همه مرز آرامش را جا بجا کرد

خلیل و عبدالله و مردم شهر در ازدحام

حادثه گم شدند

- خداوندا چه اتفاقی افتاده

همه جارا آتش و انفجار فراگرفته

- ساختمانها را ببین دارند فرو میریزند

- عبدالله کجایی؟

بیا، بیا از اینطرف ساختمان دارد

میریزد!

مردم دارند فرار میکنند

دود و آتش مانند سونامی دنبالشان

کرده!

ساختمانهای بلند مرتبه یکی پس از

دیگری فرو میریزند

آتش ! آتش را ببین دارد بسرعت مثل

سیل دامن شهر را میگیردو پیش میرود

همه چیز بدهان باز وحشت بلعیده شد

نگاه کن شدت انفجار دارد چطورآدمها

رابارتفاع بالا پرتاب میکند

خدایا خودت رحم کن معلوم نیست

خشم حادثه از چیست؟

- فرار کنید ...

فرار کنید

من عبدالله راگم کردم

محله عبدالله ویران شده بیچاره مادرش

امروز که فردای روز حادثه است

- خدایا من دارم کجا میروم؟

خانواده عبدالله همگی زیر آوار ملندند

و بیمارستانی که حلیمه در آن بستری

بودو منتظر دارونیز ویران شد...

شهروندی توی سرزنان:

تمام اهالی خیابانهای اطراف زیر

آوار مانده اند

و مردم حیرت زده و شوکه

و خلیل با خودش حرف میزد:

چندین سال وقت لازم است تا بندر

بیروت بتواند از جا برخیزد و دوباره

عروس شهرهای دنیا بشود

چه عروس ناکامی...

و زیر لب گفت:

هیچ چیز سخت تر از آن نیست که تو

سرباز جنگی باشی که داوطلب آن

نبوده ای و کشته شوی در راهی که

مقصد و هدف تو نبوده .

 

عصر ظلمت

 

روایت اول:  راوی

شب است تاریکی حاکم و قانون سکوت

بی رحمانه اجرا میشود

حس و حال خواب زدگان در عصرظلمت

دارد مردمان ایران را به مغاک سرگشتگی و حیرانی و خستگی

میکشاند...

کلیدهایی که باتدبیر کاذب، مجال

فهمیدن و نفس کشیدن را ازآدمیان

گرفته بهیچ قفلی،  در مضامین

دربهای بسته شعور نمیخورد

کودکان نمیدانند

جوانان هم

و پیران ناتوان از گفتن حقایقی

که دیگر طعم تلخ هم ندارد.

تعصب و دگمهای سرسختی که

باورهای ویرانگر راچاشنی زندگی

و طبیعت مردمان این دوره و زمانه

نموده است

هیچ فریادی نیست در گوش آنکه

باید در وقتش شنوایی تظلم باشد

مانند کلاغهایی که زبانشان از حلق

بیرون افتاده بسکه روی سیمهای برق

خیابان قارقار کرده اند

-میشود گوش بدهید بمن؟

-آهای کسی هست؟

- سکوت و بازهم سکوت

- کسی اینجا نیست؟

- صدای سکوت از هرفریادی بلندتر

بود

رادمان جواب خودش را گرفت

بسرعت بخانه برگشت

دچار دوگانگی شخصیت شده بود

هیچ یک از خواسته هایش برآورده

نمیشد

او یک داروی گرانقیمت را برای

درمان و آرام نمودن دردهای مادرش

میخواست.

 

روایت دوم:

-آقا این دارو؟.....

- نه نه هنوز نیومده

- پس ما چکار کنیم؟

نامه بنویس به ....

نوشته ام جوابی نیامد

- چه جوابی از این واضحتر میخواهی

پسر توی کوچه ها فریاد میزد

- الو الو اینجا  جهنم است بگوشم

- کسی نیست در این جهنم؟!

مادرم مرد....    جان  داد!

- الو آمبولانس؟

- بله کجا؟

-بهشت زهرا؟

بله حتما بهشت از این جهنم بهتراست

برای آسودن مادرم.

 

سیاهپوش

 

روایت اول:  راوی

ماه محرم که میشود

تلویزیون کارش ساده تر میشود

رسالتش هم کمتر

چون دیگر به نشان دادن پیراهن سیاه

پرچمهای سیاه، و دادن یک قیمه نذری

اکتفا میکند

چون کارهای دیگر دراین ماه حرام

میشود

نمایندگان خدا در روی زمین مراقب

همه چیز و همه کس هستند...

حاجی آمد کنار دیگ نذری صلواتی

فرستاد پیراهن گشاد سیاهش را

از روی شکم برآمده و گردش کشید

پایین

-زود باشید بچه ها منتظر غذای نذری

هستند

بچه های کنار حوض را تشر زد

-کنار بروید توی دست وپای مارا

نگیرین

زن تا چشمش به حاجی جلال

صاحبخانه خورد چادرش را توی

صورتش کشید و صلوات فرستاد

گوشه حیاط گربه تنبل چاقی لم داده

بود توی سایه روشن آفتاب

و با سروصدای بچه ها یک میویی

میکرد

دیگ بزرگ قیمه روی اجاق گاز پایه

دارقل قل میکرد

زنهای همسایه چادرها را زیر بغل

زده و در رفت و آمد بودند

زن جوانی از در نیمه باز حیاط داخل

شد و هراسان کنار حاجی که داشت

از پله های حیاط وارد راهرو میشد

سلامی زیر لبی کرد و پچ پچی کرد

و رفت

-سلام حاجی چرا نیومدی دیشب تا

صبح نخوابیدم

حاجی با هول و هراس بداخل خانه

نگاهی انداخت و برگشت و با اشاره

ابروانش به زن حالی کردکه زود

برگردد و برود

 

- مبارک باشه آقا جلال عروسی تونو

میگم

-ممنون

آقا جلال هفت سال بود که با فریده

ازدواج کرده بود و صاحب بچه نشده

بود.

یکشب حوالی اذان مغرب بود

که جلال رفت سوپر خرید کند

چشمش به یک دختر بچه سه ساله

افتاد،  دخترک بسیار زیبا بود

و چشمان سیاهش را به جلال دوخته

بودکه حریصانه نگاهش میکرد

جلال یک بستنی را طرف دخترک

گرفت و گفت

- اینو میخوای؟

دخترک تا خواست فرار کند جلال او

را بغل زدو بسمت خیابان دوید

- ولم کن عمو منو ندزد

- نه عمو جان من دوست باباتم

دزد نیستم

- من بابا ندارم دروغ میگی ولم کن

-خوب من بابات میشم

 

روایت دوم:  ارغوان

16 سال بعد

ارغوان تازه دانشگاه قبول شده بود

رشته پرستاری میخواند

خاطرات گنگی از دوران بچگی و دزدیدنش توسط جلال داشت

اما همه اش فکر میکرد آنها فقط

یک کابوس بوده اند...

- ارغوان بابا بیا به مادرت کمک کن

شامو بکشه

ارغوان خونسرد و غمگین رفت داخل

آشپزخانه که ظرفهای غذارا روی میز

بچیند

نگاهش به چشمهای مادرش که زن

جلال بود افتاد،  داشت گریه میکرد

- مامان چی شده داری گریه میکنی

- با اشاره انگشت

- هیس بابات نفهمه

ارغوان چشمی گفت و رفت سر میز

غذا نشست

ارغوان در حالیکه از دیس پلو برای

پدرش میکشید زیر چشمی پدرش را

پائید

فریده متوجه رنگ پریده و چشمهای

پرسشگرارغوان شد

در حالیکه کمی آب توی لیوان میریخت

گفت

-شامتونو بخورین سرد میشه

و نگاهش را از جلال و ارغوان میدزدید

 

سرش را زیر انداخت و با من و من گفت

-جلال؟

- جلال غرید

- باز چی میخوای بگی

- غروبی یه خانوم بدر خانه آمد

و سراغ تو ازمن گرفت اون کیه ؟

و بدون اینکه منتظر جواب بمونه ادامه داد

- جز به جیگربزنن اون زنایی که زندگی

مردمو خراب میکنن

جلال در حالیکه انگشتر عقیق دستش را

که طلای سنگینی دور نگین آن کارشده

بود را از انگشتان کلفت و زمختش

بیرون میکشیدبا تلخی گفت

- اه باز شروع شد

برای مجلس عزاداریشون مداح میخوان

منو میشناسه آمده بود برای دعوت

- آها مرد نداشت که خودش اومد

برای دعوت مجلس عزاداری ؟!

- یک لحظه جلال سرش گیج رفت

و چاقویی را که آن شب در خانه منیژه

در قلب شوهرش فرو کرده بود

را بخاطر آورد

از سر میز شام بلند شدفشارش بالا

بودصورتش عین ارغوان قرمز شده بود

تلو خوران رفت وسط سالن و ناگهان

مثل آواری ولو شد کف اتاق....

ارغوان و فریده جیغ کشیدند....

و بسمت حاجی دویدند

آمبولانس با چراغهای گردان و قرمز

در خانه جلال ایستاده بود

از ته کوچه صدای سینه زنی میامد

پرچم سیاه سردر خانه حاج آقا جلال

مداح باد میخورد

صدای جلال از ضبط بلندگوی خانه

همسایه میامد....

- زینب تنها غریب زهرا.

 

سایه سرو

 

روایت اول:  راوی

بوی نان تازه فضای روستا راپرکرده

بود

سبز بود بهارو زندگی آهسته ونرم

میروئید مثل روئیدن گیاه پشت

پرچینهای خیال

زلال نور در جویها میدویدو چهره

شب شسته میشد از غبار سیاهی

نم نم موجی از نفسهای تازه میدمید

برجان مردمان روستا تازه میشد هر

لحظه قصه عشق بر لبهای مادر

جوشش سماور مثل جوشش رودخانه

سهم بزرگی در نشاط صبح و ترکیب

آن با صدای خروس مثل آن بود که

انگار بهشت داشت قطره قطره در

کام جان آدمیان ریخته میشد

رهیار با نگاهی شیرین و گرم به مادرش خیره شده بودکه شروع به

نخ ریسی کرده بود

او میرفت تا نتیجه چند سال درس

خواندنش را از دانشگاه بگیرد

و با مدرک مهندسی کشاورزی برگردد

و با خیال راحت به کشاورزی بپردازد

-مادر ممنون صبحانه عالی بود

-نوش جانت عزیزکم برو در پناه خدا

رهیار باغروری پشت اسبش پرید

اسبش را هی کردفریاد زدماینکو

برو و هر دوپایش را به پهلوی اسب

کوبیدو افسار اسب را چنان محکم

تکان میداد که اسب از جا کنده شد

و بتاخت دور شد

مادررهیار نگاه براقش رابدرقه غباری

کرد که از زیر سم ماینکوباطراف

جاده برتاب میشد

لبخندی از سر رضایت زدو از نخ ریسی

دست برداشت ودر حالیکه دامن لباس

زیبای کوردیش را بالا میکشید که خاکی

نشود بداخل خانه اش که مثل بهشت بود

قدم گذاشت

داخل خانه خنک و تاریک بود اما پس از

چندلحظه چشمش عادت کردو همه

اسباب خانه روءیت شد

جاجیم قرمز چارخانه ای که رختخوابهایش توی آن بطور زیبایی

پیچیده بودو بوی اسفند و قاب

عکسهایی از پدران و اقوام و خانواده

انگار موزه ای بودبه قدمت تاریخ

متکاهای قرمزبا ملافه های سفید

پشتی های رنگی ترکمن و فرشهای

دستبافت زیبا درهای چوبی با

شیشه های رنگی مثلثی شکل که

نور آفتاب را بطرز زیبایی بداخل

تابانده بودند...

 وقتی رهیاربا اسب بخانه برمیگشت

توی دل مادرش قند آب میشد

دستش را سایه بان چشمهایش قرار

میدادتا رهیار را خوب نگاه کند

همیشه با لبخند باستقبال هم میرفتند

رهیار تازه مهندس کشاورزی شده بود

مادرش گفت

-  مادر بقربانت آقای مهندس

بگو ببینیم این سیب زمینی ها امسال

خوب بار داده اند؟

- بله دایه گیان اینها از مرغوبترین

سیب زمینیهایی هستند که تا بحال

کشاورزی بخودش دیده است

گندمزارمان هم بحمدالله حاصلخیز

است

-به به خداروشکر

پس بیا این چای تازه دم خوش طعم

را بنوش ک تعریف کن امروز چه

کارها کردی ؟

- مادر جان امروز  روز تولد شماست

و من برای مادر عزیزم یک انگشتر

یاقوت قرمزکه دلت میخواست خریدم

-رهیار پسرم تو برای من محبوب

ترین هدیه خدا هستی

چوگم بوم نذرت دوست دیرم

تعارفات مادر پسری آنقدر دلنشین

و شیرین بودکه رهیار تازه متوجه دوخت

و دوزمادرش شدو گفت

-مادر جان سوزن میزنی باز چه خبر

شده خیره

داری با آن پارچه سورمه ای زیبا

چه میدوزی ؟

مادر خنده شیطنت آمیزی کرد و

در حالیکه انگشتریاقوت قرمز رادر

انگشتان زیبا و کشیده اش امتحان

میکردگفت

-  وقتی آیم ارای دالگه خوی یک

کلکانه رنگینه سینی معنای خاصی

دیریدن

رهیار رنگش سرخ شد و خندید

- دالگه اول ارام بوش اوه چس داری

دوزیانی؟

- تو خود ذانی یه کت و شلوال

دامادیده

دوت بهرام خان ارات خوازمنی کردمه

رهیار لبخندی زد و صورت مادرش را

بوسه باران کرد

-دایه گیان خاک ژیرپاتم خیر بونی

له کوره ذانستی دلم پیش اوه گیره؟

- مگر دالگت نبوم

رنگ عشق آمد نشست در واژه ها

شاپرک رقصید گل روئید ماه خندید

ساز میزد ارغوان زیبا بودآسمان

سور و ساط عروسی براه افتاد

صدای ساز و دهل شادی در روستا

پیچیده بود مردم آبادی همه جمع

شده بودند و رهیار افسار اسب

سفیدی را که مادرش باو هدیه داده

بود محکم گرفته بود و عروس هم

سربزیر و لبخند بر لب روی زین اسب

نشسته و جمعیت را از زیر تور سفیدش

نگاه میکرد

 

سه سال بعد رهیار و کژال صاحب

پسری زیباشدند

گندمزار ومزرعه رهیارزرد و زیبا و

پربار شده بودبطوریکه گندم و آرد

تمام اهالی روستا و شهر راتامین

میکرد

رهیار ازوزارت کشاورزی وقت

کود و مواد ضد آفت میگرفت

و زندگیش هرسال پربارتروبهتراز

سال قبل میشد...

- کژال ؟

- جانم رهیار

میگم پسرمون چقدر شبیه تو شده

اتفاقا بیشترین شباهت رابتو دارد

رهیار و کژال کنار پسر کوچولوی زیبایشان بخواب رفتند.

 

روایت دوم:  مهیار

تهران خوابگاه دانشجویی من

خوابگاهی که گاه بخواب میزنی خودت را تا در خلسه تنهایی خویش نشنوی

نفیر شوم پرنده سیاه را

- باز چی شده مهیار توی فکری؟

- روزها فکر من اینست و همه شب

سخنم

که چرا بیخبر از احوال خویشتنم

من بخود نامدم اینجا که بخود بازروم

آنکه آورد مرا باز برد در وطنم

فراز یکی از بدرفتارترین همکلاسهایم

بود

اما متاسفانه در خوابگاه باهم بودیم

هروقت مرا میدید تیکه ای میپراند

و مسخره ام میکرد

و در جواب شعری که از مولوی

خواندم گفت:

بیخیال بابا من شعر چه میدونم چیه

بیا بگیر بزن آروم شی

گفتم این چیه؟

گفت تو بزن روشن میشی

و من چون باورم نمیشد که با یک

بار مصرف مبتلا شوم از دستش

گرفتم و همانطور که او گفت

مصرف کردم

سرم گیج رفت

اما موقتا فکرم آزاد شد

رفتم سرکلاس

اما هرچه استاد میگفت من خنده ام

میگرفت

استاد که متوجه حال غیر طبیعی من

شد مرا بیک گفتگوی دوستانه و

محرمانه دعوت کرد

توی کوریدور دانشگاه شانه بشانه ام

شدو آرام گفت:

مهیارامروز میخواهم کمی باهم گپ

و گفت شخصی داشته باشیم

رنگم پرید و هول شدم گفتم:

در مورد چی استاد؟

- استاد انگار حالم را میفهمید

گفت:

تو پسر با استعدادی هستی

اما چند وقته سرکلاس نیستی

- چرا استاد من که همیشه حاضرم

- نه مهیار منظورم حضور فیزیکی

تو نیست

روحت حواست به کلاس درس نیست

و پیشنهاد کرد برویم در یک کافی شاپ

بنشینیم

تا ضمن نوشیدن قهوه کمی صحبت

کنیم

- استاد توی روستا با پدر و مادرم

زندگی خوب و آرومی داشتیم

تا اینکه انقلاب شد بعدشم جنگ

یکشب زمستانی سخت بی نفت و

بی چراغ شکافته شد سقف آسمان

و موشک باران شدیم

پدرم زیر آوار یک پایش رااز دست

داد.

توی گوشم است صدای شیون و فریاد

و ضجه های اهل آبادی هنوز....

استاد غرق حرفهایم شده بود

و سکوتی بین ما قرار گرفت

کجایی قهوه ات سرد شد

یکباره از آن سالهای دور پرتاب شدم

در زمان حال

و بی اختیار اشک از چشمانم جاری

شد...

نمیدانستم مواد مخدر چیست

ناخواسته گرفتارش شدم

اما بعد از اولین مصرف که اختیاری

بود بقیه روزها دیگر اختیاری نبود!

و فراز هم هیچوقت دست مرا خالی

نمیگذاشت

آن شب بعد از موعظه های بسیار

از استادم خدا حافظی کردم و این

جدایی و دوری بیست سال بطول

انجامید.

همه این سالهابا همسرم اختلاف

داشتم و دخترم همیشه با گریه

و بیقراری طرف مادرش را میگرفت

و سرانجام در یک روز بارانی دلمرده

همسرم و دخترم مرا ترک کردند و

برای همیشه به سوئد نزد پدر و مادر

همسرم رفتند.....

وقتی وارد قهوه خانه پاتوق همیشگیم

شدم

حال منقلبی داشتم

آتش درونم انگار دود میشد

و از حلقه های سیگارم به هوا میرفت

چشمان گود رفته ،  قد خمیده و

موهای سرم که یکدست سفید شده

بود

مدتها بود دیگر از پدر و مادرم خبر

نداشتم

از قهوه خانه بیرون زدم باران خیسم

کرده بود

اما افیون نگذاشت که لذت شرشر

باران را که با همسرم تجربه اش

کرده بودم را حس کنم

بیاد آدرس و شماره تلفنی که از

استادم داشتم افتادم

بی اختیار بیک باجه تلفن پناه بردم

و شماره استادم را گرفتم

صدایش بوی دلخوشی و آرامش

میداد هنوز....

-الو الو من  من   مهیارم استاد

یادتونه دانشجوی شیمی دانشگاه ...

سال .....

استاد داریوش موفق استاد خودم

- بله بله چه اتفاقی تو هستی مهیار

- کجایی الان میام ببینمت

آدرس مرا در باران سیل آسای

آنروز پاییزی گرفت

هنوز توی خیابان زیر باران پرسه

میزدم ....

بوق زد برف پاک کن اتومبیلش صدایی

میکرد که برایم گوش نواز و آرام

کننده بود

قطرات تند و درشت باران وحشیانه

به شیشه ماشین مشکیش میخورد

که توی آن شب عجیب فقط چراغهایش

کف خیابان را روشن میکرد

خیس آب بودم بدون هیچ پناه و چتری

عین یک پرنده زخمی بال آواره

پاک باخته میسوختم زیر باران توی

شعله های سرگردانی که با دستهای

خودم افروخته بودم

انگار تب داشتم

چشمان استادم برقی زد

درب اتومبیلش را برایم باز کرد

و به حال رقت انگیزم سری تکان داد

وصندلی ماشینش از لباسهایم خیس

شد

در سکوتی گریه آور و غم انگیز

مرا دم یک کمپ ترک اعتیاد پیاده

کرد و رفت....

من ماندم و یک آسمان تنهایی و تردید

چراغهای کمپ یکی یکی خاموش

شدند

تاریکی و هراس همه وجودم را گرفت

کتم را روی سرم کشیدم و داخل حیاط

کمپ شدم

توی پرسشنامه کمپ فقط این شعر

بخاطرم رسیدکه: بادستهای لرزان نوشتم

 

گندمزار آتش گرفت خورشید بی مهر

شد دل گرفت

ابرها بغض کردند رعد فریاد شد

شیشه ها را گل گرفت

ماهیان مردند چراغ واژگون شد

سنگ بارید

گلوی پیرمردی یک پا و بی عصارا

بغض صد مشگل گرفت.

 

پنجره روشن

 

روایت اول:  راوی

عصر یکی از داغ ترین روزهای

تابستان است

اینجا نیویورک بیمارستان های وی

شما به گفتگوی دو بیمار و یک

پرستارگوش میکنید:

پرستار

-آقای جیمز لطفن آماده شوید

برای شیمی درمانی به اتاق

مخصوص میرویم

آقای جیمز

-به به خانم پرستاربسیار ممنونم

از محبت شما

چقدر روز خوبی است

- چطور آقای جیمز اتفاق خاصی

افتاده است؟

- اتفاق خاص که نه

هیچ چیزی اتفاقی نیست

همه هستی جاریست در من درشما

-برویم

و بسختی اما با لبخندازسرجایش

بلند میشودو به کمک پرستار روی

صندلی چرخدار مینشیند

لبخند زیبایی بر لب دارد

دستهایش را به دوطرف صندلی

میگیرد آن را چند بار لمس میکند

و چشمان درشت قهوه ایش برقی

میزندبا نگاه خاصی که دارد

به خانم پرستار اشاره میکند

- برویم من آماده ام

وقت رفتن به طرف دوست بیمارش

که روی تخت دم دری دراز کشیده

برمیگردد و میگوید

-آن چراغ را روشن کن بگذار

قرنها سکوتش را جبران کند

تشنگی چراغ را در شعله اش

ببین دارد بی نور میشود....

شعاع چراغها مرز دوری مارا

از هم روشن میکنند

اما چراغهای خاموش از تاریکی

میترسند!

مرد بیمار منظور جیمز را نمیفهمد

دستی برایش تکان میدهد که بی

پاسخ میماند

و بلند میگوید

-بسلامت برگردی

پیرمردبستری تنها که میشود

تیک تاک ساعت را درذهنش رج

میزندتا میرسد بحساب سالهای

عمر رفته اش...

نگاهش را به سقف میدوزد

فکر میکند

- اودلیل خوبی است برای تحمل

این دنیای بد ... چند ساعت بعد

آقای جیمز باتفاق پرستار برمیگردد

خسته اما شاد

به کمک پرستار دوباره سرجایش

کنار پنجره دراز میکشد

و رو به پنجره شروع به گفتگو

با بیمار تخت بغل دستی اش

- خوب حال شما چطور است

دوست من؟

-من که خوب نیستم مرتب درد دارم

درد یکی از هزار گزینه زندگی من

است

- شما بهترین؟

آقای جیمز بالبخند همیشگیش

میگوید

- من چکیده ام از ابرها درآغوش

مست یک روءیا

توغزل ناب شرابی قلندری زیبا

مرد بیمار میپرسد

- توآن بیرون چه میبینی که نگاهت

را نمیگیری از پنجره؟

میگوید

-یک دشت پرازشقایق آنجاست

رودخانه ای خروشان و زیبا که

شبها آوازش مثل لالایی مادرانه

خوابم میکند

و پرندگانی که شبها سکوت میکنند

و

صبح های خیلی زود غزلسرایی

و تو نمیدانی زیبایی آن بیرون

چقدرهیجان آور و دلگرم کننده است!

وقتی آنهمه زیبایی میتواند دردهایم

را التیام بخشد منهم سپاسگزار او

هستم و میگذارم که با من همسرایی

کنند... آنها آن بیرون چنگ می نوازند

نمیدانی شبها چه ماهی میروید در

شب چشمان برکه...

شبها سکوت من از آنست که

به سمفونی ستارگان گوش کنم

فردای آن روز وقتی پرستارآمد

ملافه سفیدی روی جیمز انداخت

و اورا به سردخانه برد

 

روایت دوم:پیرمرد بیمار

قطرات اشک مهمان ناخوانده چشمانم

شدازپرستار خواستم مرا کنار پنجره

ببرد تا با دیدن آن مناظر کمترجای خالی

جیمز را احساس کنم

پرستارقبول کرد و مرا به تخت کنار

پنجره منتقل کرد...

اما وقتی بیرون را نگاه کردم

جز یک ساختمان سیمانی بلند

چیزی ندیدم

با تعجب از پرستار پرسیدم

- خانم پرستار پس آنهمه مناظر

زیبا که جیمز تعریف میکرد کجاست؟

و پرستار با تاسف سری تکان داد

و لبخند تلخی زد و گفت

- آقای جیمز نابینا بود

و آنچه را توصیف میکرد

درون مایه روحیش بود نه منظر

چشمش!

و زیرلب زمزمه کرد

- کلید ذهن تو به قفل هیچ معبدی

نمیخورد اگر ایمان نداشته باشی

و هدیه آقای جیمز را که به پرستار

داده بودتا به مرد بیمار بدهد

باو نشان داد تابلویی بود

که روی آن با خطی فوق العاده زیبا

نوشته بود

چراغهای خاموش از تاریکی میترسند

 

بی فردایی

 

روایت اول:راوی

روزی که فردایش دیگرفردایی نداشت

در یک سپیده دم چشم گشود

خروس میخواند

خدا را دیدکه در نسیم صبح حلاوتی

میریخت

میعاد شروع کرد پیش دائیش ازسفری

که میخواست برودگفت

- دایی جان برمیگردم به وطنم

تا خواهرم را بدانشگاه بفرستم

و مادرم را نیز درمان کنم

-برو بسلامت بگو که منهم میایم

در فرداهای روی پیش

-دایی عزیزشما برای من دوست

مهربانی هم بودی واین مدت خیلی

چیزها را ازشمایادگرفتم

-میعادجان برای خیلی از کارها شاید

خیلی وقت داشته باشیم

امابعضی کارها فوریت دارند

بهبودی مادرت رادر اولویت قراربده

موازی آبادانی شهرمان به آبادکردن

دل خواهرم هم فکرکن

توحالا یک مهندس شهرسازی هستی

و میتوانی هرجاکه هستی خرمی و

سازندگی ببری

آن جاده ها بیشتراز هرچیزی به مرمت

و چراغهای روشن نیاز دارند

جاده ها باید از امنیت و سلامت برخوردار باشند

تو برو روی امنیت و روشنایی جاده ها

کارکن

منهم میایم و انشاءالله درمانگاهی میزنم

تا حلاوت زندگی و بوی عشق رابه حوالی استانهای غربی ایران ببریم

با صحبتهای دایی سهراب هرلحظه

مصمم تر میشد میعادبرای رفتن

توی دفتریادداشتش این جمله ها را

نوشت:

حالم خوب است

مثل یک بنفشه کنار جوی رستنی شدم

چشمانم را شستم و دستهایم را به

زلالی پاکی رود سپردم

بنفشه ها چه خوشبو شدند، وقتی خنکای آب را چشیدند

دشت را دیدم چه سبز، و فردا راکه

در میان ابرهامیدویدو میآمدبسوی

لحظه هایم و میریخت برسرو رویم

بیدار بودند پرندگان از صبح خیلی زود

ونسیم سمفونی درختان رادرمضرابهای

موزون برگهایشان همنوایی میکرد

- دایی جان گوشی ام جا مانده

زیرآن درخت افرا

با خودت بیاور آنهمه سرود و نغمه های

شادراکه توی گوشی ام زندانیست

رها کنم

چه زنگ دل انگیزی داردوقتی صدای

توسوار است بر امواج مدرنیته

انگار ازمعراج برمیگرددصدایت!

و چه ترنمی داردوقتی بر بال فرکانسها

مینشیند و پرواز میکند از دورها...

وچه عطری را ازشکوفه ها میچیند

دامن دامن

 

نمیخواهم باور کنم طعم دهان قلمم

تلخ شود با گریستن هجاهای دردناک

از چشم قلم

نگاه قلم من از جنس اشک نیست

بیهوده میگویند قلم تنهاست

شعر تنهاست

آدم تنهاست

و چلچله ها پاییز را دوست دارند

حواسم مثل بادبادکی رها در باد

اوهام نبوده است

هرگز مثل قاصدکی سرگردان نبوده ام

کسی چه میداند شاید فرداهامثل یک

اتفاق هول انگیزدر یک ناگهان تلخ

گیر کنندوروی یکی از عقربه های

غول آسای زمان مثل زنجیری بپای

لحظه ها بیفتد!

آخر کدام قاضی بی هیچ جرمی

چکش سکوت را درانجمن دفاع از

یک بیگناه برتوازن عدالت میکوبد؟

که زمین و زمان یکسره نامتعادل

و نا متجانس میشوند

وای از این حکم بی سرانجام فردا

-چشم برهم مگذار ببین چه غوغایی

است

- چگونه میتوانم چشم باز کنم

در حالیکه اکنون به مثال یک کور

بی عصایم که میخواهد ازگستره

بی مرزکهکشان برای کور دیگری

بگوید

بگذار در سکته ناگهان قافیه های

شعرم یک مرثیه بگویم

بجای غزلهای عاشقانه

- یک کور بی عصا چه چیزی برای

گفتن دارد

-پس تو کیستی

یک تل خاکستر که ازبرگهای سبز

سوخته هم تلختر است

من یک انقلابم یک حباب رنگی بی حوصله

یک هجوم طوفانی

قلم وقتی درد دارد فقط مبتلایت میکند

زندگی از نگاه یک قلم تنهاسفریست

بسوی بی فردایی

- بله میعاد جان بقول خیام

در پرده اسرار کسی را ره نیست

زین تعبیه جان، هیچکس آگه نیست

جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست

می خور که چنین فسانه هاکوته نیست

 

روایت دوم:میعاد

ازکویت به مقصد تهران پرواز دارم

بعضی وقتها توصیف حالت برای

خودت هم آسان نیست

شادی و شوق دیداربیقرارت میکند

دلشوره ای شیرین.... نه تلخ

نه اصلن نمیشود گفت دلشوره چه

طعمی دارد

خوشی و ناخوشی هردو فقط یک

احساسند قاطی که میشوند مثل

نمک و شکر دیگر قابل تفکیک نیستند

شوکران و عسل

انگار داری گلی را که از شکاف

باریک آسفالت باند فرودگاه میروید

تماشا میکنی که زیرسنگینی هزارتنی

چرخهای فوق سنگین هواپیماله میشود

ونمیتوانی هیچ کاری کنی

- میعاد فردا بایران میروی؟

-بله دایی جان خیلی دلتنگ مادر و

خانواده هستم

فردا    فردا    فردا

وای چه روز خوشی خواهدبود

در آغوش مادرم

سرم را روی گردن و شانه های

مهربانش خواهم گذاشت

- خوب برو بسلامت

- منهم می آیم اما فردا نه شاید

فرداهای دیگر

- باشد دایی جان منهم چمدانهایم

را بسته ام

پرواز کویت تهران فردای روز پرواز

جاده اسلام آباد کرمانشاه

- میعاد جان پسرم شبانه نرو

دلم شور میزند

- نه مادر جان نمیشود

پروژه ساخت جاده ها مرا تا اینجا

کشانده است

میخواهم پس از امضای قرارداد

کار پیش شما برگردم و با خیال

آسوده کنارتان بمانم برای همیشه

مادر دعایم کن

- خدانگهدار مادر جان در پناه خدا

وقتی سواراتومبیلم شدم مادرم را

توی آینه اتوموبیلم دیدم که با رها

کردن آب از کاسه ای سفالی بدرقه ام

میکرد

جاده را خوب میشناختم

برای همین پدال گاز را هرچه بیشتر

میفشردم

گوشی ام زنگ خورد صدای مادرم

مرا بدنیای کودکیم برد....

صدایش مانند شاپرکی زیبا که روی

گلها مینشینددر دلم نشست

یک ناگهان تلخ وسط جاده پرید

جاده بسرعت از زیر چرخهای ماشین

فرار میکرد

ماشین میعاد واژگونی و پرتاب را

تجربه کرد!

و میعاد در حالیکه گوشی در دستش

بودلای آهن پاره های 206 بطرز

وحشتناکی گیر افتاده بود

پیکرش سالم و تنها از گوشه

پیشانیش مانند کسی که مورد

اصابت گلوله قرار گرفته باشد

خون جاری بود

چشمان بسته اش گویی هرگز

بیدار نبودند

صدای ضبط شده مادرش هنوز

داشت توی گوشی دعا و سفارش

میکرد....

و گاه دعاها آنقدر از ته ته دل

برمی آید که میعادها برای همیشه

از خطر زندگی به میقات ایمن پرواز

میکنند

صدایی از عابری می آمد:

وای خدایا کجای حادثه هستی

کمک کن

- برای چه فیلم میگیری بدو کمک

کنیم

برای پلیس راه اسلام آباد فیلم

میگیرم

توی پاسگاه سربازی پاکوبید

-تحقیق کردیم قربان

میعاد مهندس راهسازی بوده

از کویت برای اجرای پروژه آمده

بودکه این اتفاق برایش افتاد

فیلم تصادف بدست دایی سهراب

رسیدولی قلب مریضش تاب نیاورد

و از تپش افتاد

شهریار یکی از دوستان میعادگفت:

مراسم خاکسپاری میعاد و دائیش

که از کویت بایران منتقل شده

در روز پانزدهم شهریور99 با

حزن و اندوه به پایان رسید

شهریار گفت:

نمیدانم کجای حادثه هستم خدایا

میعاد یکی از بهترین دوستانم بود

و با چشمانی بهت زده و خیس

بدوستش گفت:

میلاد جان تو بران من توان رانندگی

ندارم

میلادگفت:

چشم در خدمتم

اماهنوز نفهمیدم چرا و چرا این

سفرها گاهی ایتقدر تلخ میشوند

و اضافه کرد

-انگار حادثه هایک هولوگرام میشوند

در ذهن بیننده

ناباوری جای واقع بینی را میگیرد

بله امکان ندارد اینها واقعی باشند

-برویم شهریاربرویم تا از گرداب

سیاه و سیال این دروغ بزرگ که

خواب و خیالی بیش نبوده رها شویم

این مصیبت را فقط چشم قلم و گوش

گوشی میتواند باور کند

جهان هولوگرافیک است

و این حوادث از جایی دیگر فقط

برپرده ذهن ما فراتابانده میشود

- بیا از پرتو این تابش آزاردهنده

عبور کنیم

بگذار این جهان هولوگرافیک بماند

برای ماورای طبیعت

....

بیدارشومیعاد جان از پروازت جانمانی .

 

سراب نیلوفر

 

زین بیابان گذری نیست سواران را

لیک، دل ما خوش به فریبی است

غبارا   غبارا   غبارا  تو بمان

 

روایت اول: نیلوفر

مادرم همیشه آرزو داشت مرا

در لباس سفید عروسی ببیند

اما من دوست داشتم لباس سفید

عروسی را برای کسی بپوشم که

عاشقش هستم

یکشب پاییزی زیبا بود داخل کافی شاپ

هوا و عطر مطبوعی با بوی قهوه

مخلوط وارگی دلچسبی به آن خلوت

دلخواسته داده بود...

نمیدانم خاصیت عشق بود یا یا حسرت

ازدواج که مادرم برای من داشت

اما وقتی میخواستم بدیدار نیما بروم

سراپا شوق میشدم، دستهایم لرزش

آشکاری داشت

چند بار جلو آینه سرو وضعم را بررسی

میکردم

آنقدر از این و آن تعریف زیبایی ام را

شنیده بودم که اعتماد بنفس عجیبی

داشتم، اما زمان ملاقات با نیما احساس

کمبود میکردم...

موهایش مشکی و خوش حالت بود

چشمان درشت قهوه اییش

اندام ورزیده و مردانه

صدای قاطع و محکم و آرامش

جذابیتی خاص و خواستنی به نیما

داده بود

از اینها مهمتر وقار و معصومیتی

در رفتارش بودکه نمیتوانستی از

آن بگذری و من همه اینهارادوست

داشتم

دیگر آن نیلوفرمرداب نبودم

نیلوفری پربار و برگ با گلهای آبی

و کبودولطیف که بجای مرداب بسوی

آسمان رشد میکردم

مشغول نوشتن پایان نامه دانشگاه

بودم که با نیما آشنا شدم

برای تحقیق در باره موضوع

پایان نامه ام به کتابخانه شهررفته

بودم

بی خبرازعشق و شیدایی وهوس

بادوستانم میگفتیم و میخندیدیم

سرم را روی یک کتابی خم کرده بودم

که با اشاره دوستم شیوا برگشتم

و دوچشم گیرا و زیبا را دیدم که محو

تماشایم بود....

خیره برچشمت که بودم

چشم چرخاندی که من برمدار

مردمک های تو سرگردان شدم

نگاه او هم بمن خیره مانده بود

و لبخندی زد که انگار چیزی توی

دلم هری ریخت

در یک لحظه کتابخانه با تمام آدمها

و کتابها دور سرم چرخیدند

نگاهم را ازنگاهش دزدیدم که شیوا

دوستم با شیطنت روی شانه ام کوبید

وگفت

-مسخ شدی چته کجایی؟

 

سرم را تا بلند کردم دیگرنبود

رفته بود

بی اختیار همه اطراف را نگاه کردم

اما انگار اصلن چنین مردی وجود

خارجی نداشت.

 

به شیوا گفتم

-شیوایک آشنا را دیدم باید دنبالش

بگردم و با عجله از کتابخانه بیرون

رفتم پیاده و آواره خیابان را طی

میکردم تا بخانه رسیدم

زین بیابان گذری نیست سواران را

لیک دل ما خوش بفریبی است

غبارا  غبارا  غبارا  تو بمان

یکباره گویی همه هستی درنظرم

رنگ باخت

انگیزه و شادیم را برای پایان نامه

و دانشگاه از دست دادم

شبها خوابها و کابوسهایم شده بود

آن چهره...

 

دوهفته بعد....

مادرم صدایم کرد

- نیلوفر    نیلوفر؟

بخودم آمدم

-بله مامان

- سر راه داری میری دانشگاه این

پتوراهم به خشکشویی بده

چشم مادر بزار برم ماشینو روشن

کنم میام میبرم

رفتم که ماشینم را از توی پارکینگ

بیرون بیاورم، اما بغض داشت خفه

ام میکردسرم را روی فرمان اتومبیلم

گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم

مادرم چشمان پف کرده و قرمزم را

دید با دست توی صورتش زد

- وای چی شده گریه کردی؟

خودم را در آغوشش انداختم

قلبم میخواست از سینه ام بیرون

بزند

گفتم

-نمیتوانم بابا را روی صندلی چرخدار

ببینم

- وای نیلوفرترسیدم پدرت که چندساله

در اثراون تصادف نخاعش صدمه دیده

و فلج شده تو الان داری گریه میکنی!

 

روایت دوم

جلوی آینه کمی بخودم رسیدم

موهایم رازیر کلیپس جمع کردم

آنقدر بلند شده بود که اززیرشال

بیرون میزد

رژ کم رنگی به لبهایم زدم ازاتاقم

بیرون آمدم

مادرم گفت

-نیلوفر چه خوشگل شدی بیرون

میری مواظب خودت باش ولبخندی

به پدرم زد

پدرم همانطور که ویلچیرش رابسمت

من میراند بالبخندی گفت

-دخترخوشگل خودمه به کس کسونش

نمیدم براه دورش نمیدم

با دلخوری و غمی که متوجه شدند

گفتم

-حالا کی منو خواسته که بدین یانه

- خیلی ام دلشون بخواددختری به

خوبی و خوشگلی تو

سری تکان دادم وپتو را از مادرم

گرفتم آنرا در صتدلی بغلی ماشینم

گذاشتم و به خشکشویی نزدیک

چهار راه پاسداران رفتم

خیابان شلوغ بودو رفت و آمدها و

ترافیک از آدمها موجودات عجول و

بی اعتنا و خسته ای ساخته بود

نزدیک غروب بودبوی پاییز بخوبی

احساس میشد

وارد خشکشویی شدم و منتظر تا

خدمه آنجا پتو را از من بگیرند

که صدای آرام و مردانه ای از

پشت سر سلام کرد،برگشتم

با کمال حیرت آن مرد را دیدم

که مودبانه و سربزیرکاغذ تا شده ای

را بدستم دادوبسرعت دور شد

پتو را دادم و بدون اینکه قبض را

بگیرم خارج شدم و هاج و واج باطراف

نگاه کردم رفته بود

سوار ماشینم شدم و توی ماشین

کاغذی را که داده بود نگاه کردم

که باخط زیبایی نوشته بود:

خانم ناشناس لطفن این شماره مرا

داشته باشید... امضا نیما

بازهمان لرزش دستها بود و دیوانگیم

قلبم گیج و منگ شد زمان را گم کردم

یکساعتی توی خیابان بی هدف دور

زدم بخانه برگشتم روی تختم افتادم

بفکر فرو رفته بودم

منی که تاآن لحظه مشتاقانه بدنبالش

میگشتم برای زنگ زدن باو تردید

داشتم

چند روزی با قلبم و احساسم کلنجار

رفتم عشق و عقل و دیوانگی ومستی

و هشیاری محاصره ام کردند

مانده بودم به کدامشان رای بدهم

عقل هرچه میگفت عشق برعکسش

را میخواست

دلم داشت دیوانه ام میکرد

گوشی ام را برداشتم

شماره اش را گرفتم

با اولین بوق صدای آرام و مودبش

را شنیدم

-الو بفرمایین

-الو بفرمایین خانم ...

زبانم بند آمده بود

نیما هستم خانم....

بی اختیار گفتم:

- نیلوفر هستم آقای نیما

-بله شناختم

ممنون که زنگ زدید

تمام این چند روز منتظرتان بودم

ولی الان برای کاری از تهران

خارج شدم

میشود هفته آینده سه شنبه شمارا

در کافی شاپ قناری فرهنگسرای

مهتاب ببینم؟

تردید و عشق و ترس بجانم افتاده

بود

اما دلم بدست و پایم افتاده و التماس

میکرد

انگار آرام جانم باشد مطیع و آرام

گفتم:

بله سه شنبه ساعت پنج عصر

خداحافظی کوتاهی کردم که

بیشتر متوجه لرزش صدایم نشود

در دلم آشوبی بپاشد

تیک تاک ساعت برایم سنگین و تنبل

شده بود انگار عقربه هارا به زنجیر

کشیده بودند

یادم نمی آمد تمام عمرم روزها را

شمارش کرده باشم

فردا    فردا  سه شنبه میشد

اما چقدر آهسته

مادرم نهارم را کشیده بودوصدایم

میکرد

بیقراربودم تا خواستم به شماره اش

زنگ بزنم

تلفنم زنگ خورد صدای خانم جوانی

بودبعد از سلامی مودبانه گفت:

خانم نیلوفر؟

-بله بفرمایین

دلهره ای وجودم راگرفت

- من خواهرنیما هستم یکماه پیش

برادرم بایران آمدبرای عروسی من

ولی متاسفانه کرونا گرفت و الان

در بیمارستان مسیح دانشوری

تجریش بستریست

نامه ای برای شما نوشته همان

کافی شاپ محل قرارتون منتظر

شما هستم ساعت پنج....

دستهایم یخ کرد

سوار ماشینم شدم به کافی شاپ

رسیدم دنیا  را پراز حضورنیما حس

میکردم وقتی کاغذی را که ازنیما

بدستم داد خواندم متوجه شدم

نیما سرطان خون داشته و توی

مراسم عروسی به کرونا مبتلا شده

و درست لحظه بیقراریهای من زیر

دستگاه اکسیژن جان داده...

قطرات اشک از چشمان من و خواهر

نیما روی کاغذ شعرش میریخت

سکوت بود و اشک  و اشک بود و سکوت وشعری که هر روز تکرارش

میکنم:

 

بامن بیکس تنها شده یاراتوبمان

همه رفتنداز این خانه خداراتوبمان

من بی برگ خزان دیده دگر رفتم

توهمه بار وبری تازه بهار

 

اتوبمان

داغ و درد است همه نقش و نگاردل من

بنگر این نقش بخون نشسته نگاراتوبمان

 

"پرواز میکنیم کمی قبل مرگ خویش

چون ماهی فتاده به منقارلک لکی"

 

غم آخر

 

روایت اول:ترنم

شب در روءیاهایم گم شده بود

و هربامداد از یک انجماد سرد

بیروح برمیخاستم

گیج و در خود وامانده

و مهر برپیشانی ام بوسه میزد

دستهایم حلقه کوبنده قنوتی بود

که بیشتر شبیه ناقوس تکراری

یک کلیسای دور افتاده ....

که از ایمان بحضور خداوند خالی

بود

- ترنم جان دفتر خاطراتت را میخوانم

نوشته بودی

- زمان از نفس افتاده بسکه دویده

در جاده های بی سرانجامی....

- باران جان شاید تصورش هم برای

تو آسان نباشد اگر بدانی من توی

چطور خانواده ای زندگی میکنم

-پدر و مادرم بعد بیست و هفت سال

زندگی مشترک دارند از هم جدا میشوند

خیلی خسته ام از تکرار شنیدن دعواهای

آنها...

بنظرم دیگر

پرواز تنهاراه برخاستن از غبار زمین

است

زمین

آشوب

است

زمان آشوب است

حال بدقواره دنیا دیگرخوب نمیشود

تو یکشب مرا کنار خانواده ببین و

آن یک شب را بگذار روی تکرار

فریاد پدرم و صدای شکستن ظروف

و فحاشی آن دو بیکدیگر

-من دیگه بتو اعتماد ندارم

-بله یک دروغگو و معتاد نمیتواند

بکسی اعتماد داشته باشد

- دروغگو تو هستی که پولی را

که مادرم برایت قرض کرده بود

که میگفتی برای عملت میخواهی

خرج خانواده ات کردی

- عه عه ببین ترنم کی بمن میگوید

خرج خانواده چرا مسائل را باهم

قاطی میکنی آن پول سهم من بود

حق من بود تو یه مرد بی عرضه

معتاد هستی و من در خواست

طلاق داده ام بزودی میروم و تو

میدانی و این دخترجسور بی ادبت

 

و من باران جان فقط خواستم

آندو را آرام کنم گفتم از خانه

فرار میکنم از دست شما دوتا

دیوانه خسته شده ام اما جنجال

بیشتر شدومادرم بطرف من حمله

کردو سیلی محکمی بگوشم نواخت

که هنوز گوشم صوت میکشد.....

حوصله درس خواندن و انگیزه زندگی

را از دست داده ام.

دلم برای ترنم خیلی سوخت

و تصمیم گرفتم پدر و مادرش را

بیک کلینیک روانشناسی معرفی کنم

با برادرم که تازه دکترای روانشناسی

گرفته بود صحبت کردم و قرار شد با

مادر ترنم سرساعت در کلینیک حاضر

باشیم

مادر ترنم خیلی بیقراری میکردو نگران

بود

باو گفتم

- خاله

معجزه فقط در واپسین لحظه های

ناامیدی رخ میدهد

مادر ترنم فقط گریه میکرد گفت

- آقای دکترمن افسرده تر از آنم

که به امید و معجزه فکرکنم

خواهش میکنم شعارندهید

قبل از اینکه دیر بشود مرا از این

زندگی نجات دهید

برادرم در فکرفرو رفت و گفت

- مگر ایشان غیر از اعتیادش چه

رفتارهایی داردبرایم بنویسید

-اومارا کتک میزند

خیلی زودتر ازحدمعمول خشمگین

میشود

زیاد دروغ میگوید

احساس مسئولیت ندارد

ماکنار این مرد امنیت و آرامش نداریم

و اشک و بغض نگذاشت که همه دردهایش را درمان کند

من و ترنم سالهاست که افسرده ایم

یک شماره تلفن از یک نهاد خانواده سالم

بما داده اندکه هربار زنگ میزنیم

صدایی از پشت تلفن میگوید

- شماره ای که با آن تماس گرفته اید

اشتباه است!

و من میدانم که این مرد اشتباه است

زندگی من با او اشتباه است

ترنم اشتباه است

دنیای مااشتباه است

اصلن کل دنیا اشتباه است بدون پشتوانه آگاهی و شعورهمه چیز

اشتباه است

من اشتباهم

تو اشتباهی آقای دکتر

و در حالیکه بشدت میگریست ازمطب

خارج شد.

"

 

"ای کوه توفریاد من امروز شنیدی

دردی است در این سینه که همزاد

جهانست"

 

روایت دوم:راوی

وقتی امنیت شیشه ای پنجره ها

شکسته میشودجغدها بجای مرغ

سحر در ذهن خانه لانه میسازند

دیگر آن خانه خانه نیست

یک رود خشکیده که ماهیان در

گنداب آن خفه میشوند....

ترنم با عربده های پدر وحشت زده

از خواب میپرد!

یک پدر خشمگین و لاابالی

یک پدر تکراری

از اتاق بیرون میدود

مادرش را کف اتاق غرق خون میبیند

پدر دیوانه وارفحاشی میکند

همسایه ها پلیس را خبر میکنند

ترنم بکوچه میدود

- جواد مادرم را کشت کمک کنید

نام پدربرزبان ترنم نمی نشیند

پلیس میرسد

جواد رادستبند میزنند و میبرند

خانه پر از شیون سکوت میشود

یک همسایه

- ملافه سفیدی روی رخساره بکشید

- لعنتی برو بیرون بگذار راحت بخوابد

ترنم زیر لب

-سرخانه دارد گیج میرود حالش خوب

نیست

- اما من حالم از همیشه خوبتر است

آخر امروزتمام میشود درسم

این آخرین واحددرسی ام بود که

پاس کردم این دیگر غم آخرم بود

خیلی وقت بود که منتظرش بودم

منتظر غم آخرم....

قافیه های شعرم دهن کجی میکنند

داس هاشبانه درو میکنندیاسها را

و شب رد پای خون رادرسیاهی وجهل

میدواندتاآنجا که پروانه ها هم ازنفس

می افتند

نمیدانم چرا ترنم بجای پل هوایی

عرض اتوبان را انتخاب کرد

برای خودکشی راه دیگری نبود؟!

دکتر:

تمام کرده دختر بیجاره ضربه تصادف

ماشین خیلی سنگین بوده

دفترخاطرات ترنم زیرچرخهای ماشین

رفت جوانی از ماشین پیاده شدونگاه میکردبدفتری که بادآنراورق میزد

توی دفترخونی له شده اش  این

خطوط بچشم میخورد

- دریک صبح غریب

پشت هیچستان انحطاط

از هجوم هیچ توفان شد

باد خاکستر واژه ها رابرد

و تاراج باد حتی روسریم را

و موهایم را درمه غلیظی میدواند

میکشانم بدنبال حس گنگ رفتنم

چمدانی پراز رخت دلتنگی را...

جاده هاگم شدند خیابان گم شد

در غبارپریشانی

- خودت راگم کرده ای؟

- آری خودم راگم در ارتکاب نفهمیدن

خودم را گم در تشویش انتقام

آتش افتاده بر نیستان ادراکم

از هیچستان خشم می آیدفریادهجوم هیچ...

مثل غباری مینشیند روی فهم من!

روی اصالتم راغلظت بی انتها میگیرد

کاش ایکاش فکرم را میشستم درزلال

فطرت

ذهنم را میزدودم از اشغال کدورت

باآنکه میدانم بی محتواتر از یک عشق

خیابانی ام

اما....

بیگناهتر از زنجیر پای یک زندانیم.

مادر     درد  داشت

ما    درد را حس میکنیم باعقلی

که بیحس شده است ازظلام روزگار.

و گاه پرنده های مرده هم پرواز میکنند

 

زحسرت لب شیرین هنوز میبینم

که لاله میدمد از خون دیده فرهاد

 

دلی برای سوختن

 

روایت اول:برزین

صبح بود حال و هوای بارانی پاییز

حالم را پایئزی و آرام کرده بود

زودتر از همه کارمندان به شرکت

رسیدم، بعد از من شیرین منشی

شرکت از راه رسید

تق تق بدر زد

-بفرمایین

- سلام خانم

- کلیدها را عوض کردین؟

-بله از همان روز که دزد به شرکت

زد کلیه قفل و کلیدها را عوض کردم

لطفن مشکلات تحویل کپسولهای

آتش نشانی را پیگیری کنید

-چشم آقای برزین

شیرین وقتی در اتاق را میبست

چشمان سیاهش برای لحظه ای

ازلای در به برزین خیره میماند

عشق در نگاهای برزین و شیرین

شعله میکشید

اما کتمان آن توسط هر دوطرف

یکسال بطول انجامید...

آقای برزین و کارمندان شرکت

درجلسه ماهانه هیئت مدیره دور

میز بزرگی جمع شدند

آقای مهندس علی رضائی

-پروژه های ساختمانی اهواز

ناتمام مانده اند

چطور میتوانیم برای پروژه نیمه کاره

کپسول آتش نشانی سفارش بدهیم

مدیر امور مالی آقای مهندس سجاد

گفت

-ماهنوز بودجه مناسب بادرآمد ارزی

که معادل درآمد کل بازرگانی برزین

باشد را کسب نکرده ایم و....

صحبتهای اعضای هیئت مدیره گل

انداخته بود که شیرین با اعلام

پایان وقت جلسه را به فرداموکول

و درخواستهارا برای امضای مدیر

عامل روی میزقرارداد

نگاهی بساعتش انداخت و....

 

"بیهوده مگو که دوش حیران شده ای

سرحلقه عاشقان دوران شده ای

از زلزله و عشق خبر کس ندهد

آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای"

 

زمان بی وقفه سوار بر ریل

و میرفت تا دقایق یکی پس از

دیگری پای از اسارت زنجیر

بیرون کشند و به ناکجاپرواز

کنند

 

روایت دوم:شیرین

-شیرین جانم عزیزم امشب کارهای

عقب مانده شرکت کمی طول میکشه

تو برومنزل اینم سوئیچ من با اسنپ

میام

- بارانییست هوا خیس میشی

- نه برزین جان کاراتوانجام بده

باهم میریم

-باشه پس من میرم شام بگیرم

که شام رو باهم درشرکت بخوریم

 

برزین از شرکت خارج میشود

- وقتی برزین رفت سایه وهمی دردلم

ریخته شد

نیم ساعتی از رفتن برزین نگذشته بود

که صدای جیغ و فریاداز واحد بغل دستی ساختمان بلند شد

واحد بغلی آزمایشگاهی بود که

دانشجویان شیمی شبها در آن کار

میکردند

وقتی زبانه های آتش از زیر در

بداخل خزید، همه جا روشن شد

ابتدا فکر کردم غرش رعد و برق

بود چون باران شدیدی شروع به

باریدن کرد

تا بخودم آمدم آتش جلوتر آمد و

مجال هرحرکتی را از من سلب

کرده بود شماره آتش نشانی را

گرفتم و تا آدرس را گفتم خودم را

در محاصره شعله های مهیب دیدم

 

جیغ میکشیدم اما انگارهمه نیرو

و تواناییم را یکباره از بدنم خارج

کرده باشند بطرف در دویدم

اما با هجوم تمام قد آتش روبرو

شدم تمام راه پله ها و آسانسور

در آتش میسوخت....

حس کردم دیگر هوا نیست مثل

دیوانه ها فقط فریاد میزدم و دیگر

چیزی نفهمیدم....

فردای آن روز با بدنی سوخته در

بیمارستان بهوش آمدم اما تمام

دنیا از نظرم محو شده بودو صداهایی

میشنیدم که نمیخواستم بشنوم

دستهای برزین را روی سرم احساس

کردم که سرباند پیچی ام را نوازش

میکرد و صدای بغض آلودش مرا

بوحشت انداخت بین مرگ و زندگی

صدای دکتر راشنیدم که میگفت

متاسفانه اگرهم زنده بماند دیگر

بینایی اش را برای همیشه از دست

خواهد داد.

 

روایت سوم:راوی

آن شب سرد پاییزی رابرزین هرگز

فراموش نکرده است

از آن شب لعنتی پاییزی سالهاست

که میگذرد

شرکت بازرگانی تولید کپسول

آتش نشانی برزین واگذارشد

و هرپنجشنبه شب برزین برمزار

شیرین که منتظر شام مانده بود

میرفت شام سفارش میداد

و با شیرین گفتگو میکرد

 

هرگز فراموش نکرد آن شب سرد

پاییزی رابرزین

- باورم شدکه ماانسانها باندازه

یک اتفاق افتادنی هستیم

مثل یک قاصدک پروازکردنی

و تاحدیک پرنده مردنی

بخاطرسپردم که عشق ماجرایی است

که وقتی مبتلایش میشوی دیگر تمام

میشود

ازآن پاییز تاکنون هزار پاییزرادیده ام که

از برگهای باغ انارم شعله میکشدو

میسوزاند دل باغ را

و میسوزانددل کوچه های برگریزرا

- میبینی شیرین جان

خزان کوچ تو بامن چه کرد؟

هزار سال است که رفته ای

و من هنوز مبتلای فصل رفتنت هستم

از آن شب هنوزدست به آن شام دیروقت نزده ام

میدانم که این کابوس روزی تمام

میشود و تودر هیچ پاییزی گم نشده ای

 

یادشان گرامی بادآتش نشانان فداکاری

که با ایثارجان خود جان دیگران رانجات دادند. روحشان شادو ملکوتی باد.

 

شب احیا

 

روایت اول:راوی

میرفت شب باستقبال ماه

از تکثیر ستارگان حیران بود نگاه

هزاران سالست که چشم زمین نگران

ماه است

چشم زمین شاهد پروازغریبانه آسمانیهاست پرستار

میدود هرسومانند پرنده ای بیجان

و خسته و میبیندکه

-مردی غریب میرودبسوی توده های

ابردر راههای آسمانی کهکشان...

روشن میشد دل ماه از تصویر لبخند

خویش در برکه

گویی آب میشکست درآینه خیال

برکه ها....

- قرعه امشب بنام جمعی افتاد

که باید میرفتندبسوی ستاره خویش

-بیمارستانهادر زمین غلغله بودند

پرستارآژیر میکشیدضربان قلبش

- خطر!خطر!

جلوترنروید

دارد مرگ میروید در زمین...

مرگ میروید در بی نفسی

توی آن قفس پرنده مردنی تراست

از بلندای پروازی که گمان خیالش

هم دیگر به آن نمیرسد

چشمها گویی درخوابی عمیق تراز

عمق هراس

تفسها در سینه هابستری شده اند

چه دلهره آوراست وقتی عقربه ها

معکوس به عقب میچرخند!

- بیمار تخت شماره13

چند ژول مانده تا احیا

شبهای احیا

تیراشک ازخنجر برنده تراست

شبهای احیا

قرآن ها برسر جنازه ها در خواب

امن یجیب دستهای نجیب قنوت بسوی

آسمان پروازکردند مثل بالهای کبوتران

- امشب چه کسی احیا گرفت؟

- امشب فوج فوج هزار هزارنفس

درسینه حبس دعا

یکی باجابت نرسید اما....

صف در صف فشرده هم پیمان

نقابهای سفیدنگاههای بیجان

و هنوز چراغها بلاتکلیف مانده اند

تا یکی یکی پلک برهم نهندو خاموش

شوند

-درجاده های تاریک قبرستان و ترس

ازروشنایی آنجاحکایت دیگری دارد

- مادری ترسیدازچشمان بخواب رفته

فرزندش خاموش کنید چراغهارا

مادر نبیند داغ تب شبهارا

و فرزندی که شبش رابه احیای

قدری پیوند زده است

و قدری که شناخته نشدو قرآنی

که صوت رحمانی و ملکوتیش

خلاصی از رنج بود

رنج توبه های مکررازعشق

و عشق به سجده گاه پای مادران

میافتادو زار میزد هراس بود و

خطهای موازی سکوت

- برویم دیگر تمام است

-میخواهی بگویی شب قدرهمین

اندازه وسعت داشت؟

ماشبهای قدر دیگری هم داریم

که باید باحیا بنشینیم

 

روایت دوم:راوی

حکایت مرگ ماهیها در آب و

خاموشی ستاره هادر دور تند

تب خورشید

و نسیمی که دیگرنوزید

وطوفانی که درسکوت درو میکرد

اکسیژن را....

- اکسیژن را قطع کنید

ماهیها از نفس افتادند

بی هیچ شیونی و سوگی

چراغ مقبره های غریب یکی پس

از دیگری خاموش میشوند

- نگران نباش پسرم خودم صبح

زودبیدارت میکنم

مدرسه ها تعطیلند دیرت نمیشود دیگر

دانشگاهها هم که اعتصاب تنفس

کرده اند

خاکریزهای دشمن پرند از پروانه های

سوخته آنها را دست نزنید پودر میشوند

آخرپروانه ها که طاقت سوختن ندارند

صدای آژیرها دیگر نمی آید

اصلن هیچ صدایی بگوش نمیرسد

سکوت هم اینقدر تلخ و بی معنا

اصلن فایده اینهمه سکوت چیست

وقتی همه جا تاریک است

تاریکی خودش سکوت می آورد

سکوتی از جنس خستگی و هراس

یک پرستار آهسته میگفت

-کاش مبتلای همان عشق میماندیم

این ابتلااز جنس مرگ است

پرستار دیگری با صورت کبود

و چشمهای خوابزده

دوانگشتش را بعلامت پیروزی

به دوربین زبان بسته نشان داد

و سکوت خسته پرستار گفت

-ماکرونارا شکست میدهیم؟؟؟!

 

محراب

 

روایت اول:شقایق صحرایی

وقتی غباری از غلظت حیرانی گرفته

دنیارا

سردرگریبانند مردمان

قصه تلخ شبهایی که در تاریکیش

مترسکها تکثیر میشوند و داس

بدست همه چیز را درو میکنند...

-حتی شکوفه های دانایی را درباغ؟

- بله شکوفه های دانایی را در باغ هم

و تهی میکند حجم زندگی راازهرچه

مهربانیست

رگبرگهای عشق را میشکافد جنون

حریصانه دنیا خون چکان میشود رد

پای هر عابری درشهراما

کسی گردن نمیگیرداینهمه ویرانی را

هیچ محاسبه کرده اید سهم بی تفاوتی

مااز این ویرانی چقدراست؟

وقتی کارد به استخوان پرنده رسیده

باشد

بلعیدن چشم حریص دنیاپرستان کبابی

را که شاید داغ کردن خرباشد از

دورها....

دیده اید دسته دسته کلاغها را

وقتی با شیون باد همخوان میشوند

بادی که میریزاند آبروی سبز درختان

راکه ایستاده مرده اند؟

و سرخ میشود خون اعتبارشان و

زمین با سیلی شعله هاجانش راروشن

نگه میدارد

و کسی گردن نمیگیردکه تمام

پاییزخودش را در آغوش تمام زمستان

پنهان میکندو سکوت و یخبندانی غریب

حتی پنگوئن ها راهم بانجمادفولادی

این عصرظلمت میخواند

-من باورم نمیشود این تو باشی

و این من باشم تندیس مسکوت

بی تفاوتی

- زمین شاهد است لاله های وحشی

صحرایی و حتی ما شقایق هاکبوتران

را دیده ایم که خیلی وقت است

دیگردانه سیری نخورده اند

کبوترها شقایق ها را دوست دارند

اما پروازشان برفراز دشت شقایق

یک پروازکوراست...

آنها همه جا را خونباران میبینند

ولی اشکهایشان گم است در غلظت مه

- گم هستیم ما شقایق هادرتکرار

بارانهای فصلی و مه

واژه های سرگردانی از لای دفتر

شعر پرنده به پرواز در میآیند

- من دفترباران خورده یک شاعرم

یک شاعرغزل مرده باصدقافیه تکراری

- تومیدانی هیاهو چیست؟

- درکدامین بحران و هیاهو نفس

میکشی؟

- در عصر گل آلود یک پاییز بلاتکلیف

نزدیک مسجدی میشوم زیرلب میگویم

-یک زندگی و اینهمه غروب؟

نمیدانم آن آبی که بسرو رویم و دستهایم ریختم تا آرنج وضوی عشق

بود که شستشویی کرده باشم تا

پاک شوم آنگاه به خرابات خرامم

تا نگرددزمن آن دیر خراب آلوده !

 

روایت دوم:نمازگزار

- با موهای خیس و آشفته و باران

خورده وارد مسجد شدم هیچکس

نبود جزموکتهاو فرشهای سبز و قرمز

و خطهای موازی برای سرنهادن به

سجودخداوند

و کمی از ته مانده احساسی از

حس قنوت و عجله برای رفتن

کرکره مغازه ها تا نیمه باز است

و ترس از دزدی که شاید گرسنه هم

باشد و دزدانی که گرسنه نباشند

هم خطرناکترند...

محراب بوی تربت نمیدهد دیگر

بوی وضو و صورتهای خیس و دستهایی

که تا آرنج آستینشان بالاست هنوز

بوی ربنا بوی اذان نمی آید دیگر

چهره ستونهای مرمرین محراب عبوس

از هزینه های سنگینی که تنها و بی

مصرف و بی نشان و بی زائر مانده اند

و دیوارهایی که انگار دارند فحش

میدهند به آنها که با پرچم و عکس و

علائم تهی  پرشان کرده اند

اخمهای دیوار در هم است

مسجد از سکوت سنگی خسته

محراب و منبر و سنگ و چوب هم

صدایشان درآمده از تهی بودن

یک خلاء  آزار دهنده حجم مقدس

محراب را از تقویم روزهای قنوت

خالی و مبهوت نگه داشته

صدایی در ذهن سنگهای مرمرین

زنگ میخورد که

- ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم

با شما نامحرمان ما خامشیم!...

نماز گزاران هرصدایی را میشنوند

الا آنچه از همه شنیدنی تراست

پیرمردی وارد مسجد میشود

با نگاهی به محراب میگوید

- این نامه را بده به منبری موعظه گر

و بگو در کوچه های ناپیدای شهر

کسی یاری میطلبد نشان کسی را

میخواهم که میگفت علی شبها به

نیازمندان یاری میرساند این خبر

مرا به جستجو واداشته تا آنکس را

که جای علی برمنبر وعظ میکرد را

ببینم پرسشی دارم از او

- باین قبله و محراب قسم نشانی اش

را ندارم

محراب اشک میریزدآخر او سمیع بود

و بصیر اشکهایش می ریخت جای باران

بر دستهای پینه بسته و خالی پیرمرد

اما محراب دیگر خوش نبود

فقط خامش بود

- مسجدی و نامحرم؟

-اینجامگر خانه خدا نیست؟

-نه خدا که خانه ندارد

- پس تو چه هستی ؟

-من فقط مسجدم همان مسجدی که

شهادت میدهد"لاالله الاالله

سکوتم را نباید بشکنم

آخر من قسم خورده ام

- من یک مشاهده گرم

فقط یک مشاهده گر

- امروز هم واعظ غیر متعذ شهر

را دیدم که منبر و محراب را برای

همیشه ترک کرد

روی دست مشایعت کنندگان طوافی

کرد دورمحراب و رفت

تا در آرامستان جاوید خودبخواب

رودو خوابهای زمینی اش را آنجا

دنبال کند.

 

دکترآیشان

 

قطره ای کزجویباری می رود

از پی انجام کاری می رود

 

روایت اول:راوی

دکتر آیشان پزشک و جراح مشهور

پاکستانی روزی برای شرکت در

یک کنفرانس علمی که جهت

بزرگداشت اوبخاطر دستاوردهای

پزشکیش برگزار میشد با عجله به

فرودگاه رفت

بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند

-مسافرین محترم بخاطر اوضاع

نامساعدهوا و رعد و برق و صاعقه

که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده

مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین

فرودگاه را داشته باشیم...

بعد ازفرود هواپیمادکتربلافاصله به

دفتر فرودگاه رفت و خودش را معرفی

کردو گفت

-هرساعت برای من برابر با جان چند

بیماراست!

و شمامیخواهید من16 ساعت دراین

فرودگاه منتظرهواپیما بمانم؟

یکی از کارکنان گفت

-جناب دکتر اگر خیلی عجله دارید

میتوانید یک ماشین دربست بگیرید

تا مقصد شما سه ساعت بیشتر

نمانده است...

دکترآیشان با کمی درنگ پذیرفت

و ماشینی را کرایه کردو براه افتاد

که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا

نامساعدشدو بارندگی شدیدی شروع

شد

بطوریکه ادامه راه مقدور نبود

ساعتی گذشت تا اینکه احساس کرد

راه را گم کرده است مستاءصل و

نگران به کناره جاده رفت شدت

باران بحدی بود که همه چیز در مه

غلیظ گم شده بود...

 

در میان توده انبوه درختان کلبه کوچکی

توجه اورا بخود جلب کرد....

کنار آن کلبه توقف کرد و در را زد

صدای پیرزنی را شنید

- بفرما داخل هرکه هستی

در باز است

دکتر داخل شدو از پیرزن که زمینگیر

بود خواست اجازه دهد از تلفنش

استفاده کند

پیرزن گفت

-کدام تلفن فرزندم؟

اینجا نه برقی هست نه تلفنی

-ولی بفرماو استراحت کن و برای

خودت استکانی چای بریزتا خستگی

بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور

تا جون بگیری

دکتراز پیرزن تشکرکردو مشغول

خوردن شد

در حالیکه پیرزن مشغول نماز و دعا

بود...

که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد

که بی حرکت بر روی تختی نزدیک

پیرزن خوابیده بود که هر از گاهی

بین نمازهایش اورا تکان میداد

پیرزن مدتی به نماز و دعا مشغول

بود بعد از اتمام نمازو دعادکتر رو

باو کرد و گفت

- مادر جان من شرمندااین لطف و

محبت شماشدم امیدوارم که

دعاهایتان مستجاب شود

پیرزن گفت

-شما رهگذری هستیدکه خداوند بما

سفارش میهمان نوازیتان راکرده است

من همه دعاهایم قبول شده بجز یک

دعا...

دکتر آیشان پرسید

-چه دعایی؟

پیرزن گفت

-این طفل معصوم که جلو چشم شماست

نوه من است که نه پدر داره و نه مادر

بیک بیماری مزمنی دچارشده که همه

پزشکان اینجا ازعلاج آن عاجزهستند

 

بمن گفته اند یک پزشک جراح بزرگی

بنام دکتر آیشان هست که او قادربه

علاجش است

ولی او خیلی از ما دور است

ودسترسی باو مشکل و همه میگویند

هزینه عمل جراحی او خیلی گرانست

و من از پس آن برنمی آیم

میترسم این طفل بیچاره و مسکین

خوار و گرفتار شود

پس از خدا خواسته ام که چاره ای

برای این مشکل پیش پایم بگذارد

و کارم را آسان کند

دکتر آیشان در حالیکه اشکهایش

را پاک میکرد گفت

-به ولله که دعای تو هواپیما را از

کار انداخت وباعث زدن صاعقه ها

شدو آسمان را به باریدن واداشت

تا اینکه من دکتر را بسوی توبکشاند

من هرگز باور نداشته ام که الله

عزوجل با یک دعا اینچنین اسباب

را برای بندگان مومنش مهیا کند

وبسوی آنها روانه میکند

وقتی که امیدها و دستها از همه

اسباب کوتاه میشودو امید بخدا

حتی در تاریکیها همچنان ادامه دارد

هر جا که امید ادامه داردتمام

کائنات در راستای خواسته او

تلاش میکنند......

 

گابریل گارسیا مارکز

گمان نمیکنم خدا بکسی بگوید نه

 

مادر موسی چو موسی را به نیل

در فکند از گفته رب جلیل

خود زساحل کرد با حسرت نگاه

گفت کای فرزند خرد بیگناه

گر فراموشت کند لطف خدای

کی رهی زین کشتی بی ناخدای

گر نیارد ایزد پاکت بیاد

آب خاکت را دهد ناگه به باد

وحی آمدکاین چه فکر باطل است

رهرو ما اینک اندر منزل است

پرده شک را برانداز از میان

تا ببینی سود کردی یازیان

ما گرفتیم آنچه را انداختی

دست حق را دیدی و نشناختی؟

در تو تنها عشق و مهر مادری است

شیوه ما عدل و بنده پروری است

نیست بازی کار حق خود را مباز

آنچه بردیم ازتو باز آریم باز

سطح آب از گاهوارش خوشتر است

دایه اش سیلاب و موجش مادر است

رودها از خود نه طغیان میکنند

آنچه میگوییم ما آن میکنند

ما بدریا حکم طوفان میدهیم

ما به سیل و موج فرمان میدهیم

نسبت نسیان به ذات حق مده

بارکفراست این بدوش خودمنه

به که برگردی بما بسپاریش

کی تو ازما دوستر میداریش

نقش هستی نقشی از ایوان ماست

خاک و باد و آب سرگردان ماست

قطره ای کز جویباری میرود

از پی انجام کاری میرود.

دکترآیشان با بغضی که در گلو داشت

این ابیات را از بانو پروین اعتصامی

برای پیرزن خواند و پس از معاینه طفل

قرار گذاشت که کودک را برای جراحی

مغزی به بیمارستان خودش ببرد

او پیرزن ناتوان را برای همیشه به

شهر خودش برد چند سال بعد پیرزن

درگذشت و کودک یکی از پزشکان

معروف و بزرگ بیمارستان دکتر

آیشان پاکستان شد .

 

روایت دوم:راوی

در یک شب سرد زمستانی

کودکی از پدر و مادری نابینا متولدشد

-عروس قشنگم فرزند توکاملن سالم

بدنیاآمد...

عروس همچنان با بغض مادرشوهرش

را نگاه میکردبدون آنکه اوراببیند

و مادرشوهرپیاله را که زن بسیار زیبایی

بودباغصه نگاه میکرد

-مادرجان کاش من میتوانستم پسرم

راببینم

-خدابزرگ است دخترم شایدتوهم

روزی بتوانی فرزندت راببینی

ذکریاشوهرپیاله هرروز برای کار

مجبور بود به روستاهای اطراف برود

شغلش هیزم شکنی و چوپانی بود.

زمستان سختی بود

سوز و کولاک جاده های اطراف را

غیر قابل دیدو بسیار خطرناک کرده

بود

ذکریا مقداری خرید کردو داشت بخانه

برمیگشت و سوزوسرمای عجیبی به

تن خسته ذکریا نفوذکرده بود

اتومبیلی در تاریکی نزدیک میشد

وذکریا دور سرو صورت خودرا با

شال و کلاه پشمی بسته بود

که ناگهان صدای اتومبیل را شنید

و برخورد اورا با خودش احساس

کردراننده بسختی توانست چرخهای

ماشین را روی برفهای جاده کنترل

کند زیر نور چراغ ماشین توانست

ذکریا را ببیند که نقش زمین شده

بود و ناله میکردبسرعت پیاده شد

-آقا

- آقا طوریتون شد؟

-درد دارین ؟

ذکریا زبانش از ترس بند آمده بود

نتوانست چیزی بگوید

اما فقط چهره مهربان و دوست داشتنی

یک مرد را زیر نور چراغهای روشن

ماشین بخوبی دید!

ناگهان با خوشحالی فریاد زد

- من میبینم

- من میتوانم شمارا ببینم!

-راننده از تعجب و خوشحالی ذکریا

خوشحال و امیدوارشد و گفت

- مگر شما نمیدیدید؟

- نه نمیدیدم آقا من کور بودم!

و سپس اضافه کرد

- آقا همسرم او باردار است

آنها مادر و همسرم نگران من میشوند

راننده که دکتر یکی از بیمارستانهای

معروف بودبا عجله گوشه پیشانی

ذکریا را که اندکی خون آلود بود

پانسمان کردو اورا سوار براتومبیل

خود نمودو بمنزل رسانید

ذکریا آدرس منزل را گفت و دکتر

اورا به درب خانه برد

ذکریا وقتی نور چراغ را از پشت

پنجره خانه شان دید فریاد زد

خدای من اینجا خانه من است

من میبینم!

صدای گریه نوزاد دکتر و ذکریا را

خوشحال کرد

همان شب جشن گوچکی ترتیب دادندوقرارشد

دکتر چشمان پیاله همسر ذکریا راعمل

کند.

چند روز پس از بدنیا آمدن آیشان

مادرش در بیمارستان دکترعبدالله

عمل شدو چشمان زیبا و عسلیش

با عمل قرنیه دید خود رابدست آورد

- دکتر وقتی از اوضاع مالی ذکریا

مطلع شد گفت

- من تمام هزینه و مخارج تحصیل

آیشان را بعهده میگیرم

و از او با توکل بخدا یک پزشک

مغز و اعصاب میسازم

وسی و پنج سال بعددکتر آیشان

با نوشتن خاطراتش از کودکی و تولد

تا آن روز را و حتی آن شب برفی را

که از پدرش و دکتر عبدالله شنیده

بود همه را بصورت کتابی نوشت

و بخاطر لطف دکتر عبدالله که به

خانواده اش کرده بود تصمیم گرفت

نیمی از درآمدخودرا صرف بیماران

نیازمند کند

ودر سطر آخر کتابش اینطورنوشت

که:

گاهی در تاریکترین شبها نوری هست

که با هزارچراغ هم برابری نمیکند

و آن نور درون است وقتی در عمق

اقیانوس درون غوص میکنی آن نور

دنیای تورا روشن میکند

و درست در همان حوالی تصادف دکتر

عبدالله با پدرش بیمارستانی تاسیس

کرد که همه روزه بیماران نیازمند

زیادی را بطور رایگان درمان میکند

بیمارستان تخصصی چشم و مغزواعصاب

دکتر آیشان.

 

بنی آدم اعضای یک پیکرند

که در آفرینش زیک گوهرند

چوعضوی بدرد آورد روزگار

دگرعضوهارا نماند قرار

 

قربانی

 

روایت اول:پ

از سفر که برمیگشتم خاطرات

مسجدالحرام مانند پرده سینما

از پیش چشمانم رد میشد...

 

خانمها آقایان حجتان قبول سعیتان

مشکور

تا لحظاتی دیگر در تهران فرودگاه

بین المللی امام خمینی به زمین

خواهیم نشست

خلبان حیدری بشما خوش آمد

میگوید ....

لطفن کمربندها را.....

و صندلیها را.....

تحویل بارها و فیلمبرداری اززائران

و همهمه سالن مسافری....

لباس سفید احرام جایش را به چادر

سیاه داد

چشمان دو فرزندم از هیجان برق میزد

بچه ها:

مامان، مامان چقدر دلمون برات تنگ

شده بود

-منم مامان جون چرا این وقت شب

اومدید فرودگاه؟

- خوب بابا مارو آورد

ماهم میخواستیم تورو زودترببینیم

-خوب کردین حالا بریم بریم اینجا

شلوغه...

توی اتومبیل شوهرم جابجا شدم

هنوز عطر خانه خدا از چادرم

پرواز نکرده بود

سرم پربود از هوای مکه و مدینه

و ذهنم خسته از آدابی که دلم خیلی

از آنها را قبول نداشت...

نمیدانم چرا به مکه رفتم؟!

-راستی مامان زیارت خانه خداچطوری

بود؟- نمیدانم پسرم بزرگ بشی خودت

میفهمی گفتنی نیست

شوهرم سکوت مرموزش را شکست

- بله خیلی چیزها گفتنی نیستند

- چرا چرا گفتنی نیستن بابا؟

- خوب شاید نباید کسی بفهمد

که در دلت چه چیزی میگذرد!

- خدا اون چیزایی رو که نمیخوای

کسی بفهمه رو میدونه مامان؟

-بله پسرم خدا همه چیزو میدونه

- پس چراوقتی ازش پرسیدم

اون خانمه که همراه بابا اومد خونه

کی بود چیزی نگفت؟

چیزی نگفتن خداهم دلیل دانایی

زیادشه پسرم...

پسر کوچکم خوابش برد

نیمه های شب بود که بخانه رسیدیم

و همه در سکوت و خستگی بخواب

رفتیم...

صبح آمد صبحی که بوی غریبی

از سقف خانه ام چکه میکرد

انگار سالهابود که از خانه دور بودم

پسرم دوباره سئوالهایش را برایم

آورد

-مامان ؟

-جانم

- این گوسفند رو برای چی بابا کشت؟

گفت برای مادرت کشتیم

اون گناه نداشت؟

- نه پسرم هرکس ازخانه خدابرمیگرده

باید قربانی کنه

- مامان مگه تو قربانی نکردی؟

- نه پسرم من چیزی برای قربانی کردن

ندارم

-

- حالا که از خانه خدا برگشتی دلت

برای خدا تنگ نمیشه ؟

- چرا خدا با تو نیومد حالا تنها مونده؟

این را پسر کوچکم پرسید سجاد

گفتم

-خدا و آهی کشیدم

که شوهرم تفسیرش کرد

- خدا تنهایی رو دوست داره پسرم

زیر لب گفتم:

تنهایی خدا ،  سکوت خدا،

فهمیدن خدا، دانایی مطلق او ....

برای اینکه پسرم دیگر سئوالی نپرسد

گفتم

- پسرم بگو ببینم چخبر مدرسه رفتین؟

- بله مامان به ما میگفتن پسرای حاج

آقا و حاجیه خانم !

با شنیدن کلمه حاجی رودچشمانم

دوباره طغیان کرد

یادم آمد که شوهرم برای اینکه به

غیبت من در خانه بیشتر از حضورم

نیاز داشت برای اینکه به هدفش برسد

میدانستم آن زن در غیاب من و در غیاب

وجدان شوهرم انسانیت خودش را با

سکه و طلا و پول و خانه و اتومبیل

فروخته و چه معامله خوفناکی....

حالا معنای قربانی را فهمیده بودم

بخاطر نفس از خدا گذشتن معنای

قربانی کردن گوسفند بود

نه بخاطر خدا به نفست بگویی نه

نه گفتن شعور میخواست

همه فریبها از وسوسه سیب از بهشت

شروع شده بود.

 

دیدم دروغ بود محبت و گذشت

نرم میکند حتی دل سنگ را

سخت تر شدسنگ از محک روزگار

ازمحبت خارها در اطراف شمعدانیها

روئید،  بوی عشق نمی آمد دیگر

در خانه من تب کرده بود خانه بی

هیچ ویروس کرونایی

قانون گفت مرد میتواندهمسر دوم

اختیار کند و مرد با گرفتن زن دوم

نامرد شد و با دروغ و رشوه و توجیه

توانست مرزنامردی راهم رد کند....

و تیغ اتفاقا چرخید و در دست زنگی

مست افتاد

قربانی شدهمه جلوه های ویژه انسانیت

درسکانس یک تراژدی تلخ در ژانر

معصومیتهای از دست رفته

بغض مثل دو دست بزرگ نیرومند

گلویم را میفشردداشتم خفه میشدم

با عجله از جایم بلند شدم تا توی

آشپزخانه سرم را گرم کنم

اما دستهای نیرومند بغض دست

از گلویم برنمیداشت

یاد جملاتی افتادم که توی سفرنامه

خودم نوشته بودم

جهل+فقر=جرم

جهل+آزادی=هرج و مرج

جهل+ثروت=فساد

جهل+قدرت=استبداد

جهل+دین=تروریسم

 

و میدیدم که جهل با خانه ام چه

کرده بود...

توی ذهنم جای جهل علم را گذاشتم

دیدم قواعد بازی عوض

 

 

علم +فقر=قناعت

علم+آزادی=خوشبختی

علم+قدرت=عدالت

علم+ثروت= نوآوری

علم+دین= استقامت

 

با نگاهی باین جدول متوجه شدم

باید قربانی کنم تا طوافم قبول شود

از خانه جهل میچکید

و سکوت پاکش میکرد

قطره

قطره

قطره

جهل از مرکب هم سیاهتر بود...

ترکیب هر چیزی با جهل سیاه میشود

سرانجامش

تمام روزهای حاجی شدنم با بغض

سپری میشدند

مثل هاجری که سعی داشت هروله

کندبسوی صفا با تکیه بکوهی به

عظمت مروه میدویدم تا مگربروید

زیر پای اسماعیلم زمزمی

که ناگهان چشمانم زمزم میشد و

دیدم که هزاران آیه بارید ازآسمان

که مرا به صبر میخواند

و صبر تلخ تر از هر شوکرانی بود

در آن ویرانی

 

با آمد و رفتها بدادگاه خانواده

رای به جدایی و طلاق ما داده

شد

صدای ویرانی و زلزله را زیر پوست

ذهنم احساس کرده بودم...

 

روایت دوم:م

حالا نوبت یک غروب تاریک و گیج

کرونایی بود

در باور زمین نمیگنجید زخمی که

زمان بتن لاابالی و حجم مریض

زندگی دوران کرونایی زده بود...

و غباری که روی شیشه پنجره ها

نشسته بودآهسته میگفت:

مادر نیست خیلی از ما دور شده

است ....

روی غبار شیشه با انگشت نوشتم:

باکی از وسعت این حادثه ها نیست

مرا

گرچه واگیر دارد غم این پنجره ها

دلم گرفته بود لبخندی که مادرم

توی قاب عکسش بما زده بود هم

غبار گرفته بود در خانه ابرآلودمان

آخر لبخند اوهم مبتلای کرونا شده

بودو نفس در سینه اش برای پرواز

بال بال میزد...

چند نارنگی مقداری پوست انار توی

ظرف جامیوه ای نشسته بودند

و زل زده بودند به سکوت خانه

و ثانیه هایی که به وسعت و سنگینی

عقربه های ساعت شمار شده بودند

هیچ چیز رنگ آن روزها نبود

حضور مادر فقط مثل سایه شبح وار

توی ذهنم حرکت میکرد

- مهدی؟

بدون اینکه جوابی بدهد چشمان

سنگین از قطره های درشت اشکش

رابمن دوخت

- باور نمیکنم داری گریه میکنی؟

- دلتنگ مامان هستم

گفته بدیدنم نیایید تا خوب شوم

اونمیداند تست توام مثبت شده است

روی مبل دراز کشیدم و تلویزیون را

روشن کردم

اخبار

اخبار

هر ثانیه یک نفر ایرانی قربانی ویروس

کووید ۱۹ میشود

دلم هری ریخت

شماره مادرم را گرفتم جواب نمیداد

تلویزیون را خاموش کردم و بخاموشی

خانه و سوت کوری زندگی خودم و

برادرم نگاهی انداختم

برادرم به پادگان نرفت چون تستش

مثبت بود و من مردد بین رفتن به

خانه مادر و ماندن بودم

صدای مادرم توی گوش ذهنم میدوید

وقتی از او میپرسیدم

- مامان؟

مولانا کی بود اوچطور بادردهاو

رنجها کنار می آمد؟

صبورانه از قول مولوی میگفت:

لطف حق در قهراو پنهانست!

وقتی پدرم بخاطرزن دیگری

با مادر بدخلقی میکرد

مادرم بازهم صبورانه میگفت:

خلق را باتو کج و بد خو کند

تا تورا ناچار روآنسو کند

و چشمان سیاه و معصومانه مادر

بود که برایم میشدالگوی نقاشی

و طرحهایی از رنج یک زن و یک

مادر  در جهان

چند روز بیشتر تا پایان ۲۸ سالگیم

نمانده بودکه که ....

داشتم با برادرم به دیدار مادر

میرفتیم

یک ماشین دم در حیاط خانه ترمز

کرد و قتی پیاده شد یک کیک بزرگ

دستش بود که گفت از طرف مادرتان

تولدت مبارک آقا

بغض گلویم را فشار داد

کیک را گرفتم روی کیک با شکلات

نوشته شده بودپسرم قربانت بروم

توی دلم عید قربان را غم آلوده تر

از آنی دیدم که بتوانم لبخند بزنم.

 

شب نورد

 

روایت اول:سازشکسته

صدهزاران کیمیا حق آفرید

کیمیایی همچوصبر، آدم ندید

 

عمریست مینوازم تا نفس داردجهان

مینوازم نی،  میزنم عود، اشک میریزم

در سازم میدمم

و چون شب میشودو هنگامه هراس

تنهاییم و زخمه هایی که در دلم

چنگ میزند

زخمه ها، مضرابها،  نواها

بالاوپایین میبرد ضربان پرخون

قلبم را

کودکی آواره و گریانم ،  من یک

سازدهنیم بشنو، تو بشنوازدردهایم

بشنو ازنوای بینوای نی ام...

-کوک میشود آیا بازسازشکسته معبدم؟

- آقا اینجا معبد است؟

-بله پسرجان کاری داشتی؟

- میخواستم بروم داخل کمی برای

خدا سازبزنم شاید از صدای ناله

نی ام خوشش بیایدو پاداشی بمن

بدهد

- بیا،  بیا داخل برو در مقابل مجسمه

خدایان بنشین، زانوبزن، ساز بنواز

تا خدایان تورا گوش کنند...

- من نفسم مدتی است که سازم را

همراهی نمیکندگوشه دل نی لبکم

شکسته!

دیگر خوب ساز نمیزند....

- حواست باشدپسرجان ساز شکسته

نوای خوشی ندارد، مبادا خدایان

از صدای سازشکسته عصبانی شوند

زیرلب گفتم:

خدایان

خدایان

- من سگی دارم بیرون معبد منتظرم

ایستاده

میتوانم اورابداخل بیاورم؟

-نه نه این توهین است به ساحت

خدایان

مگرنمیدانی معبد مقدس است

جای حیوانات نیست که!

- میتوانم برایش کمی ازنان خدایان

ببرم؟

که لااقل گرسنگیش برطرف شود؟

-پسرجان خدایان از خواب که بیدار

شوندنانشان نباشدخشمگین میشوند

ومرامجازات میکنند

زودباش بروکمی سازبزن شاید

خودشان نانی بتوبدهند

- من بدون سگم نان نمیخورم

چون اوهرگز بدون من چیزی نمیخورد

ناگهان پای پسرک به شمعدانی بزرگی

که در کنارمجسمه خدایان بود خورد

و شمعدانی افتاد و خورد شد

خادم معبدفریادزد

- مگرکوری پسر

توبه معبد خدایان خسارت واردکردی

بایدیکسال در اینجا بمانی و معبدرا

جاروب و نظافت کنی تاخسارتی که

زدی جبران شود!

پسرک کورمال کورمال دستش را

بزمین میکشیدتاخورده شیشه ها

راجمع کند

شب فرارسید تاریکی مطلق همه جا

رافراگرفت البته تاریکی و روشنایی

برای پسرک یکسان بود

ولی تمام خورده شیشه هارا جمع کرد

سپس بگوشه ای ازمعبد خزید

و شروع کرد با سازدهنی اش به

نواختن،  درد و سوزش دستهایش

بیشترشد

قطرات خون از دستهایش روی

سنگفرشهای سفید کف معبد میریخت

ورد خون ازپایش روی کاشیهاکشیده

میشد

شب را درسرمای کرخ کننده و زمستانی

معبدصبح کردوسگش همچنان دوری

اورازوزه میکشیدوبیتاب بود...

صبح که شد پسرک بوی نان شیرینی

و شیر تازه را احساس کرد، دلش

ضعف میرفت با خودش گفت:

بگمانم برایم صبحانه آورده اند

بایدآماده شوم قدری غذا بخورم

تا نیرومند شوم و معبد راتمیز کنم

هرچه دست گرداند تا نان و شیررا

بیابددستش به سنگهاو کفپوشهای

سرد کف زمین میخورد

سرماو گرسنگی بجانش افتاده بود

یاد سگش افتاد که بیرون ازمعبد

انتظار اورا میکشید

بطرف درب دوید

اما ناگهان خادم معبد بازوی اورا

بشدت فشرد

- کجا؟

تازه یک روز از اقامت تو گذشته

یکسال دیگر باید باشی گرسنگی

بکشی و اینجارا تمیزکنی تاخسارت

شمعدانی را که شکسته ای پاک شود

پسرک گفت:

سگم ،  سگم گرسنه است

کسی باو غذا نمیدهد

بگذارید لااقل نانی ازخدایان قرض

بگیرم تاشکم سگم را سیرکنم

خادم فریاد زد:

نمیشود دستور دادیم سگ تورا از

اینجا دورکنند

پسرک نابینا مستاصل شد....

کمی نی نواخت و از خدای خودش

درخواست کمک کرد....

سپس ندایی شنید

 

آمد ازحضرت ندا کای مرد کار

ای به هررنجی بما امیدوار

حسن ظنیست و امیدی خوش تورا

که تورا گویدبه هردم  برترآ

هرزمان که قصد ماباشد تورا

گوش ماخواهدشنید سازتورا

 

روایت دوم:پادشاه

برتخت نشسته ام اکنون همچوشاه

سایه افکنده بخت بلندم روی ماه

 

صدهزاران کیمیا حق آفرید

کیمیایی همچوصبر، آدم ندید

 

پادشاهی عادل و بزرگ منش درشهری

میزیست

روزی ملازمان ازسرگذشتش پرسیدند

او گفت:

من کودکی آواره و بی پناه بودم

پدرومادرم در جنگ کشته شده بودند

مدتی در معبدی مشغول نی زدن شدم

وچون نابینا بودم شمعدانی معبد را

که تنها روشنایی آنجا بود شکستم

معبد تاریک شد ومن مجبورشدم

با کار در معبد لقمه نانی برای سگم

و خودم بدست بیاورم

پس ازیکسال حبس در معبدی تاریک

بالاخره تاوان شکستن چراغ را دادم

و از آنجا بیرونم کردند

وقتی آزاد شدم چشمانم که بتاریکی

خوکرده بوددوباره آفتاب را دید

و بینا شدم

پیاده عازم شهر خیال شدم

ودر آنجا بخاطر صبر و امیدم

مرا پادشاه کردندو گفتندایشان تنها

پادشاه عاقل شهر خیال خواهد شد

ومن اکنون پس از گذراندن آن دوران

طولانی خاموشی

دوباره خورشید سیاره اقبالم طلوع

کردوصدای ساز دلنوازم را خدایم

شنید

بازبخشد بینشم ، آن شاه فرد

درزمان همچون چراغ شب نورد.

 

آن شب بارانی

 

روایت اول: شب ناز

عبور میکرداز فاصله های دوچشمم

ردپای شگفت جهان!

میرفت تا مهره ها را بچینددرگستره

خیالی بازیهای نهان

عبور میکرد ومن تنها شاهد بودم

نه درمانگر

پشت زمین درد میکرد از رد رنج

کسی در گوشم نجوا میکرد

و من با فرکانسهایی دریافتی

درونی و ذهنی ام روح میدمیدم

در تصویرخیالی سایه ها....

و چه دیر رسیدم به مرز عبورازهراس

و چه دیرفهمیدم که دستهای من بود

نقاش سایه های روی دیوار

و ذهن من بود که در آن قتل هولناک

از همه مجرم تر...

همیشه آخرین نفری بودم که کارت

میزدم،  همه رفته بودند وسکوتی

جای هیاهورا گرفته بود

باصدای بلندی گفتم:

کسی اینجانیست؟

لامپ را که خاموش کردم ترسی

توی دلم افتاد...

سریع دوباره کلید برق را زدم

حس کردم سایه ای از روی دیوار

اتاق رد شد

صدای قلبم آنقدر بلند و تندشده بود

که بوضوح آن را میشنیدم

آقای بزرگی نگهبان شب کارخانه بود

صدا زدم:

آقای بزرگی؟

ناگهان صدای افتادن چیزی را برزمین

شنیدم و سایه ای از روی دیواربسرعت

ردشد، بی اختیارشماره نگهبانی راگرفتم

صدایش آرام بگوشم رسید

- بله خانم چیزی شده؟

نفس راحتی کشیدم

-نه آقای بزرگی فقط نمیدونم چرا

امشب یهو ترسیدم فکرکردم شما

رفتین کجا هستین؟

- من توی اتاقک درب خروج نشسته ام

- چطور هنوز شما تشریف نبرده اید؟

- آقای بزرگی فکر میکنم هنوز کسی

توی طبقات هست که نمیخواهد از

حضورش آگاه باشیم

- الان میام بالا صبرکنید

- عجله کنید من درب اتاقم رااز تو

قفل میکنم

ناگهان ضربه آهسته ای بدرب اتاقم

خورد....

با خشم و رنگ پریده پرسیدم

- کیه ؟

جوابی نیامد و باز همان سایه روی

دیواربا وجودیکه درب اتاقم بسته بود

سایه مردتنومندی بودمانند صحنه

هلوگرافیک سینماواضح اما بسرعت

ردشد!

بی اختیار جیغ کشیدم و حس کردم

در بدنم رمقی ندارم

تلفنم قطع شدصدای نگهبان دیگر

نمی آمد که بروحشتم افزوده شد

صدای مادرم راشنیدم که عصبانیت

و نگرانی در آن موج میزد....

- من بتو میگم شبا زودتر بیا خونه

این کار لعنتی رو ول کن

آخه کی دیده یه دختر توی کارخونه

سنگ تراشی کارکنه اونم تا این موقع

شب

همه این حرفهای مادرم در یک لحظه

ازخاطرم گذشت و باخودم آرزوکردم

ایکاش الان توی امنیت خانه کنار

برادر و مادرم بودم،  هزار بار برادرم

اذیتم میکرداما این ترس لعنتی را

تجربه نمیکردم

برادرم با آن اداهای مضحکش توی

ذهنم میدوید نیاز

 پناه بردن به آغوشش

آزارم میداد

دستم به لیوان روی میز خورد و از

صدای شکستنش جیغ کشیدم

 

نگهبان کارخانه پشت در گیر افتاده بود

و آن سایه تنومند روی دیوارسعی میکرد

واقعی بشودو من ازترس فقط فریاد

میزدم و گریه ام گرفته بود

ساعت

بزرگی روی دیواربشکل مرموزی

عقربه های سیاهش را آرام میچرخاند

و انگار برایم شکلک در می آورد....

نگهبان چند ضربه محکم بدر زد

اما من کلید را درجاکلیدی ندیدم

توی اتاق زندانی شده بودم

بطرف پنجره رفتم و آن را بازکردم

حیاط خیس از باران بودوهوای

سردی وحشیانه بصورتم خورد

برخود لرزیدم فریاد زدم

- آقای بزرگی

کلید روی در نیست!

لطفا در را بشکنیدمن اینجا خیلی

میترسم بازهم بطرف پنجره دویدم

باد پرده را بصورتم پرتاب کردوجلوی

دیدم گرفته شدآقای بزرگی سعی

میکرد درب را باز کنداما تلاشش

بیهوده بودارتفاع پنجره اتاقم تا

حیاط خیلی زیاد بود

اما صدای بوق ماشینها و رفت و

آمدشان در اتوبان کمی دلگرمم کرد

دلم میخواست پرواز کنم

گوشی تلفنم زنگ خورد

- الو

- الو

صدای نفسی از آنطرف گوشی میامد

انگار میخ است چیز مهمی بمن بگوید

ناگهان صدای مهیبی آمد و سنگهای

تزئینی روی پارتیشن از روی قفسه ها

پایین ریختند

انگار زمین و زمان در هم پیچیده

شده بودیک آن سایه محو شد

کابوس وحشتناکی بود.

 

روایت دوم :راوی

خواب اسرارآمیزترین پدیده ای است

که دانشمندان گذشته از تعاریف علمی

کم و بیش دریافته اند کشف و شهودی

درآن هست که هشداردهنده و یانوید

دهنده میباشند

در مورد کابوسی که دیدم با مادرم

به بحث نشستم

- پیچیدگی دنیای من به گستره یک

روءیاست

- خوب میتونی برام توضیح بدی

که به جه علت آدم خوابهای ترسناک

میبینه ؟

- ترس هایی که در گذشته داشته

ضمیر ناخودآگاه و یا پیش آگاهی

تعابیری هستند که گاه روانشناسان

از انواع خوابهایی که ما میبینیم

دارند....

صدای شرشر باران قطع شده بود

صبحی سرد بود

خورشید کمرنگ پاییزی بیجان تر

از برگهایی که برزمین میریختند

آمده بود تا نیمه های اتاقم

مادرصدایم زد

- شب ناز؟

- بله مامان

- بیا صبحونه تو بخور

بعد از اتمام صبحانه به آدرسی

که از من دعوت بکار کرده بودند

رفتم

و قرار شد در دفتر یک کارخانه سنگ

بری در تهران مشغول بکار شوم

یکسال از کار کردنم در آن دفتر

معماری و سنگ بری گذشت

یکروز مدیر عامل شرکت بدون

هماهنگی از کارمندان درخواست

کرد برای سرکشی و بازدید از

کارخانه با اتوبوسی که شرکت اجاره

کرده بود برویم

آن شب کارها زیاد بودو قرارشد همه

کارمندان اضافه کار باشندو شب با

همان اتوبوس همگی را به خانه برسانند

ماهم قبول کردیم و توی کارخانه ماندیم

توی راهرو چشمم به مرد جوانی افتاد

که ظاهر آراسته و لحن مودبانه اش

توجهم را جلب کردکه بعدن فهمیدم

مدیر داخلی کارخانه است

روز بسیار خسته کننده ای را توی

کارخانه داشتیم وقتی سرم را از

روی صفحه لپ تابم برداشتم لیوان

چای سرد شده ام را سر کشیدم

توی دلم شوری افتاد

سکوتی برقرار شده و چراغهارا

خاموش کرده بودند

دریک لحظه انگار زمان به سال

گذشته و خوابی که دیده بودم

عقب رفت....

نگهبان درب خروجی و سایه روی

دیواریادم آمد

بسرعت کیفم را برداشتم و بی

اختیار گفتم آقای بزرگی!

سرم گیج میرفت بوی گاز همه جارا

پرکرده بوداز پشت پنجره توی حیاط

رانگاه کردم درست صحنه های کابوس

سال گذشته در برابر نگاهم پدیدار

شدند

چاله های کوچک روی آسفالت حیاط

بزرگ کارخانه از آب باران پرشده

صدای رعد و برق شدیدی شیشه هارا

میلرزاند

آمبولانسی باچراغهای روشن گردان

وارد محوطه کارخانه شد

و درست کنار جنازه ای متوقف شد

مدیر عامل کارخانه را دیدم که غرق

خون زیر باران شدید افتاده بود

سایه ای روی دیوار توجهم را جلب

کردآقای محمودی مدیر داخلی را

دیدم که به سرعت و دستپاچگی از

آبدارخانه بیرون آمد شیر گاز را

باز گذاشته بود به نگهبانی زنگ زدم

به آبدارخانه رفتم و شیر گاز را بستم

 

داشتم از پله ها پایبن میرفتم که چند

مامور پلیس سد راهم شدندو گفتند

نمیتوانید بروید باید به سئوالات ما

جواب بدهید

خودم را باخته بودم و کابوس سال

گذشته بسرعت در ذهنم مرور شد

- شما هر چه دیده و یا میدانید باید

بما بگویید

- مدیرعامل شرکت به قتل رسیده

و شما و نگهبان تنها کسانی هستید

که تا این وقت مانده اید

شدت باران خیلی بیشتر شده بود

با من و من گفتم

- چند دقیقه پیش آقای محمودی

مدیر داخلی را دیدم که از آبدارخانه

بیرون آمد بوی گاز می آمدرفتم پیچ

گاز را چرخاندم پنجره ها را بازکردم

و به نگهبانی زنگ زدم همین

نگهبان حرفهای مرا تصدیق کرد

چند لحظه بعد قفسه سنگهای تزئینی

بسمت ما خم شدو بطرز وحشتناکی

به پلیس اصابت کرد ناگهان با کمال

حیرت آقای محمودی از پشت قفسه ها

بیرون پریدو قصد فرار داشت که

بوسیله پلیس دیگری دستگیر شدو

اورا با خود بردند ...

اما هنوز هم کسی از راز قتل مدیرعامل

چیزی نفهمید .

 

در جهان هستی هیچ رویداد یا حادثه ای

وجود نداردمگر آنکه اراده کسی بررخ

دادن آن قرار بگیرد

" ویلیام پرو"

شاعر و نویستده

 

دنیا پراز چیزهای شگفت انگیزاست

دنیا منتظر شعور و سرعت انتقال ما

مانده تا هوشمندانه رشد کند

" ادن فلیپوتی"

 

یک خلبان هیچوقت دعا نمیکند

که قوانین فیزیک در حین پرواز او

خوب کارکنند زیرا میداند عملکرد

تمامی قوانین جهان بر نظمی ریاضی وار

استوارشده است و این چیزی است

که میتوانید روی آن حساب کنید.

انسان همواره میکوشد همه چیز رادر

تعادل نگه دارد غافل از آنست که

جهان در عین تعادل و عدالت خلق

شده است و این ذهن و افکارو احساسات

ماست که توازن هستی را در درون

خود ما برهم میزند.

هرگز هیچ قتلی اتفاق نخواهد افتاد

چون قصد و هدف اولین چیزی است

که کار را آغاز میکند.

پروانه داوری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.